وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد کلمه ای را نوشت که آخرین معادلات ریاضی با تمام اعداد و رقم ها در هم بریزد و آن مرگ بود.وقتی معلم علت نوشتن این کلمه را از دختر پرسید جوابی را شنید که باعث شوکه شدنش شد و آن جواب این بود مرگ+بداخلاقی=با معلمی که وجود ندارد..همه از این حرکات و صحبت های کاترین تعجب کرده بودند از این که با صحنه هایی روبرو بودند که حتی درخوابشان هم فکرش را نمی کردند و آن تند روی و درگیری لفظی شاگرد و معلمی بود که هیچکدامشان حاضر نمی شدند کوتاه بیایند معلم دختر را از کلاس بیرون کرد و شروع کرد به ادامه درس دادنش حالا کاترین تنهای تنها شده بود بادری بسته و تخته ای که پاک شده بود در سالن هیچکس نبود انگاری که رنگ مرگ به در دیوار مدرسه سایه افکنده بود. همه چیز در حال اتفاق افتادن بود و اون زلزله یکباره اتفاق افتاد تابلوی کلاس ها شروع به تکان خوردن کردند همه ی بچه ها از کلاسهایشان بیرون زدند دو کلاس A, B روبروی هم و برخورد دانش آموزانی که سراسیمه خودشان را به در ورودی ...و معلم که حالا دیسیپلین قبل خود را فراموش کرده بود و سراسیمه مثل یک دیوانه ی فراری به سر و کله اش میزد.تا همه بفهمند که اون می ترسه و کمکش کنند درست کارها بر عکس شده بود و دانش آموزانی که به کمک معلم ترسویشان رفته بودند .همه پناه گرفته بودند و گروهی هم وحشت زده می دویدند و دوباره لرزشی شدیدتر ..وقتی کاترین دوباره چشم هایش را باز کرد با مدرسه ای روبرو شد که زلزله آن را ویران کرده بود و دانش آموزان زخمی و معلمی که اثری از آن نبود و مرگ چند همکلاسی..امروز روز حادثه و فاجعه بود روزی عجیب و غیر قابل پیش بینی که با همه ی روزهای سال فرق می کرد.صدای گریه های چند دختر که بالای سر دوستان خود نشسته بودند فضا را حسابی غم انگیز تر کرده بود چند کش مو چند مداد و تعدادی پلاستیک از ساندویچ های له شده ی گوشت و مرغ ..صدای آمبولانس ها به گوش می رسید و چند امدادگر که دانش آموزان را آرام و زخمی ها و جنازه ها را سر و سامان می دادند.و به داخل آمبولانس ها هدایت میکردند..و تعدادی سگ که وظیفه ی پیدا کردن افراد زیر آوار را به عهده داشتند ..معلم را پیدا کردند..جسد معلم!!!که به بیرون کشیده می شود ..دیگر آن اخم همیشگی خودش را ندارد چشمانی نیمه باز و سر و صورتی خون آلود ..روی جسدش پارچه ای سفید پهن می کنند .من وسط کلاسم شروع میکنم به خندیدن و ...گریه جیغ میزنم..جیغ میزنم..معادلاتی که درست در اومده بودن.
کسانی که باید زنده می ماندند و کسانی که نباید زنده می ماندند.چرا باید یک عده بمیرند و یک عده زنده بمونند؟؟؟
جواب این یکی با هیچ معادله ای و علمی غیر دست یافتنی ..و جوابی که نیست برای این سوال مهم؟امروز زمانی برای مرگ بود.و نوبت دانش آموزان و معلم کلاس بود...و زمانی که پدر داشت در مزرعه کار می کرد خیلی عادی مثل همیشه همه چیز به یکباره رخ داد ..اسلحه شکاری و اسبهای بیچاره و آخرین تیر که پدر رو برای همیشه از این حساب و کتاب بدون جواب راحت کرد...چرا اسبها و چرا خودش؟؟؟حالا هم این زلزله....یعنی ممکنه من کاترین چهارده ساله یکجورایی همه ی معادلات رو بهم ریخته باشم!!!تنها با فکر کردن به اون همه نبودن و مرگ؟؟؟اصلا من با همه فرق دارم..از همون بچگی من با همه فرق داشتم همه یکجور بازی می کردند من یکجور دیگه..همه شبها روی تخت می خوابیدند ..من تو مدرسه شبانه روزی روی زمین اون هم به شکل یک علامت سوال؟؟؟اصلا نمی دونم چرا اینجوریه مثلا الان همه توی این زلزله دارند به هم کمک می کنند ولی من تو کلاس ایستادمو و افکاری رو که باید مرور بشه رو بزور دارم از لابه لای آینده بیرون میکشم.اصلا تو رگهای من بجای خون علامت سوال جریان داره!!!از امروز دیگه ریاضی حل نمی کنم.به عمه الیزا هم میگم دیگه منو مدرسه نفرسته...البته اگه زنده باشه.اگه بخوادم به زور بفرستم منم یک تقسیم حل میکنم تا اونم دیگه...اصلا مگه زوره من نمی خوام دیگه حرف بزنم...!!!
داستان کوتاه-زمانی برای مرگ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی پتوی چند تا کرده اش گذاشت
که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد.
از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی
دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف
زمین آرام گرفت.
مینیاتوری با گچ خشک شده و آسمان صاف با ستاره هایی که دورو نزدیک می شوند.
و تابلویی از رقص اسبها .با صدای سوت سروان فرخی به خودم آمدم ..سقف سرجایش بود و
بال های پروانه ای شکلش مدام پی هم حرکت می کردند و گرمایی که با آن بالها قصد بهتر کردن
وضع را برایمان فراهم نمی کردند.چشم در چشم سروان دوخته بودم که درست مقابل اسبها با حرکات
دستش آنها را بالا و پایین می کرد آنقدر که دیگر نه تابلویی دیده شد و نه مربی ای و نه اسبی و آینه ی
شکسته ی میخ کرده به دیوار و خاموشی.
پوتین هایم در تاریکی همانند زرافه هایی در نظرم جلوه کرد که قصد فرار کردن داشتند چون اسبها رم
کرده بودند و از تاریکی ترسشان برداشته به سمت در هجوم می بردند و زرافه هایی که به اینور و آنور
می رفتند.ببر زیر و رو شد و با باز بسته شدن لبهایم که بالا و پایین مدام می رفتند آرام شدند و دیگه سرم
را تکان ندادم آنقدر که خوابم برد.
از خواب بیدار می شوم بویی مجبورم می کند که بیدار شوم .بینی ام درست به جوراب سیاه و سفید شده ای
چسبیده که به سمت سفیدی و گاهی به سمت سیاهی تغییر وضع می دهد.از سمت زمین به سقف تغییر دید
می دهم با شنیدن صدای سوت ..زرافه ها را جفت می کنم و مثل اسب سرکشی خودم را به محوطه می رسانم.
سروان فرخی چشمانش را با دست نوازش می کند تا دیگر ریز نباشند ..لحظه ای از خود بی خود می شوم درختان
انگشت شمار محوطه انبوه می شوند و دوباره انگشت شمار صدو نود و نه منهای صد و نود را در ذهنم سریع حل
می کنم تا به واقعیت تبدیل نشوند و همان باقی مانده را انجام می دهم تا پاهایم روان بشود همیشه تنبیه داده شده را
سریعتر از دستور حل می کنم تا مجبور نباشم به اجبار تنبیه شوم.
دویست بار عباس بشین پاشو رفت چون بنده خدا همیشه توی معادلات ضعیف است و همیشه اشتباهی همه چیز را در
ذهنش حل می کند.کاش می تونستم بدونم چی رو همیشه اشتباه می گیره اینجارو یا معادلات رو شایدم همه چیزو در کل
فکر کنم اشتباهی اومده اینجا..خدا به خیر کنه این اگه جنگ بشه می خواد چکار کنه حتما اشتباهی بعضی چیزا رو می گیره
خدا به همه ی ما رحم کنه که باید با این کفتر چاهی مدتی رو زیر یک سقف وسیع بگذرانیم.
یقلوی بدست منتظر بودیم تا یکی یکی نصفی نصفی از ته دیگ کم شود و خوراکها تمام شوند.خوراک سیب زمینی و هویج
و چند چاشنی دیگر منکه وحشتی در آن ندیدم.البته به چند نفری در کل نساخت و حالشان را دگرگون کرد یک نوع حالت مستی
از خراب شدن وضع کنترل همه چی.همچین بعد از هفشت ده دفه ای رفتن و آمدن به خودشان آمدند و از اینکه به این نوع غذا ها
هنوز عادت ندارند را بهانه ای کردن تا بقیه نگند اینا معدشون مامانیه.در کل بهم ریخته بودند و بعد از مستی اجباری تازه داشتن کنترل
خیلی چیزاشونو بدست می آوردند دیگه همه چیز آرام و خوب شد تا همه رفتیم آسایشگاه می دویدیم تا در تختهایمان آرام بگیریم و سمفونی
قیج قیج.ها ها ها ها .ه ه ه.با رقص آرام اسبها که دوباه رام شده بر تابلوی دیوار خودنمایی می کردند.
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<
همه در صف های منظم به راه افتادیم و اسلحه هایی که قنداقشان سر و صدایی به راه انداخته بود که سروان را مجبور کرد تا بگوید
که پافنگ و بعدش هم به همه استراحت بدهد آنهم از سر مجبوری تا فرمان اصلی صادر شود.از طریق چند فیش فیش و کمی
حرف به صورت رمز فهمید که باید به همه دستور بدهد که همان راهی را که آمده اند برگردند چون وضعیت عادی شده و خبری
هم از هیچ درگیری و تهاجم نیست و همه برگشتیم.
نگونفنگ کردیم و پا مرغی رفتیم تا آشپزخانه از قضا غذا هم مرغ بود آنهم با دو تکه نان.
شب که خوابیدم بعد از این همه سال به خوابم آمد اصلا انتظارش را نداشتم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که بشود رویای چند ساعته ام..
دوباره همان لباس سفیدش را به تن کرده بود مثل همیشه مدام میگفت بیا منو بگیر تا می خواستم بگیرمش دوباره گمش می کردم.
با صدای سوت دوباره فهمیدم که همه ی خوابی که دیدم یکجورایی ربط داشته با همان جورابهای سیاه و سفید شده که فعلا قصد
نداشتند سیاه سیاه بشوند در دستم لنگی از آن را گرفته بودم و می کشیدم خیالم نداشتم ولش کنم می ترسیدم فرار کند نمی دانم چرا
همیشه به پا یا سر من چسبیده عباس است کاریش هم نمی شود کرد همان کفتر چاهی خودمان با آن شکم برآمده مثل این زنایی که
وقت زاییدن فقط شکمشان اینجوری می شود مثل خاله که همیشه در حال زاییدن است و مثل عباس.
عباس در کل سه ماهو بیست روز خدمت کرده و در همین مدت ..سه ماه و سی روز اضافه خدمت خورده است در پرونده اش در
نهایتش فکر کنم با سی سال سابقه ی خدمت وظیفه بازنشسته شود و حتما تا اون موقع از درجه ی گروهبانی به سرباز صفری نائل
خواهد شد که این خودش یک نوع پیشرفت به حساب می آید البته صد در صد در نوع بخصوص خودش.
بالاخره روز موعود فرا رسید همه مسلح به کلاهخود و سپر و سرنیزه به راه افتادیم یک نوع رزمایش جنگ با دشمن فرضی
برای آمادگی با همه نوع نمی دونم چی چی دشمن اه بازم یادم رفت شایدم همان صدام سابق با کلی تانکو مسلسلو گلوله و توپ
که حالا باید فرض کنیم که قراره یکی مثل اون بیاد و همه رو معطل خودش کنه منکه حسابی از این جور جنگا حال می کنم
فرضی فرضی می زنم خواهر مادر عباسو با چند تا شلیک پشت سر هم اونم صد در صد فرضی می یارم جلوی چشماش
آخه بد کاری می کنم تو این گیر و دار ملاقاتی فرضی می یارم براش درست چهار تا شلیک پشت سر هم و سه ماه هم اضافه
پشت سر بقیه ی ماههای سپری نشده ولی مدام می گفت خواهر مادر و بقیشم می گفت خواهر مادر...و تف می کرد منم
اصلا انگار نه انگار که می شنوم خودمو زده بودم به یک خر کنار جاده که بازم قرار بر این شد که 24 ساعت بازداشتی
بکشم تا یادم بماند که شوخی نکنم در زمان جنگ اونم با دشمن فرضی.
24 ساعت بعد از تحویل تجهیزات تشریف بردم بازداشتگاه ..یک دست لباس آبی رنگ..خیلی بهم می اومد.به اتاق خاطرات
وارد شده بودم مسئول بازداشتگاه هم سروان فرخی بود مرد نسبتا محترمی بود و کلی از اینکه سربازا اینجا رو با مدرسه اشتباهی
گرفته بودند حرف زد از اینکه تازه دیوار رو رنگ زدند و باز یک هفته بعد به این روز در اومده جالبتر از تمام حرفاش
قیافه نقاشی شده ای بود که آدم فکر می کرد حتما خودش داده آن را برایش بکشند چون خیلی شبیه خودش داده آن را برایش بکشند
چون خیلی شبیه خودش بود البته با دون دون های قرمزی که اصلا در صورتش نبود و این تنها فرقی بود که بین او و قیافه ی روی
دیوار کشیده شده بود وجود داشت .خیلی زود اومدم بیرون درست 23 ساعتو و اندی.حکمتی بنده خدا تازه داشت وارد اتاق می شد که
من بیرون اومدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم گفت دعواش شده با صورتگر و کلی زدو خورد کردند که البته صورتگر الان
توی درمانگاه بود و اون اینجا.همجارو جارو کرده بودند تمرین رژه همون که خیلی با هاش جور نیستم نمی دونم کدوم آدم عاقلی
به فکرش رسیده که باید حتما پاها آنقدر بالا بیاد که نفر جلوی سری کلاش بپره و یا یک لگد محکم به کمرش بخوره آخه مگه فکر نکرده
که بعضی ها هماهنگی عصبو عضله شون لنگ می زنه بیچاره عباس مدام چپو راست می شد .بعدشم که همه رفتند تا کلی آب بخورند ..
ولی من رفتم فروشگاه و چایی خوردم کلی هم حال کردم که داغ داغ بخورم اونم چایی تلخ چون قند دوست ندارم.
دوباره احساس کردم درختان انگشت شمار محوطه انبوه شده اند و چشمانی که مثل دو تا مساوی اینور و آنور صورت ها دیده می شدند
دیگه خبری از چشم قورباغه ای یا چشم وزغی و جور واجور و همه مدله نبود فقط مساوی همه برابر بودند.
فین خوخی رئیس کینگ کونگ ها شده بود و من فرمانده رنجرها اونا شمشیر و داس داشتن و ما سر نیزه و ژ3..خودشونو استتار کرده بودن.
گروه ما همه آموزش دیده بودن عباسو.حکمتی و صورتگر که بدجور زخمی بود ولی با این همه پا به پای گروه پیش می یومد و همه با یک
نقشه ی حساب شده در پی فین خوخی بودیم اونا بدون رئیسشون هیچ بودن صدای نفس زدن تند تند چند بیچاره ما رو سر جامون میخکوب
کرد از پشت شاخو برگها فین خوخی معلوم بود داشت چند تا بیچاره ی زیر دستشو بشین پاشو می داد همچین که با هر دفه نشستنو پاشدن
چشماشون تنگترو ریز تر می شد با دیدن ما که بازم باعثو بانیش عباس بود همگیشون پراکنده شدن و پشت درختهای تو در تو پنهان شدن
که ناگهان با زدن چند تا چاقوی هدف گیری شده عباسو از پا در آوردن عباس قبل از مرگش یعنی درست یک دقیقه مونده بود جونش رو
تسلیم کنه سفارشی ده دقیقه ای رو به من کرد و جالب اینکه با معرفتا این چشم بادومی ها هم ملاحظه می کردن و تیراندازی نمی کردن
از اینکه تو کوله اش کلی بادام خاکی و پسته دارد و همه ی این خوراکی ها را هم به منو بچه های گروه بخشید و بعدش ناگهان چشمش
به یک جا خیره ماندو دیگه صداش در نیومد.
000000000000000000000000000000
هنوز داشتم چایی دومو با شکلات می خوردم که فرخی اومد تو فروشگاه و گفت از اینکه موقع آمار اینجا هستم تعجبی نمی کند چون قرار
براین شد بخاطر این تعجب نکردنش من را دور محوطه کلاغ پر و پا مرغی ببرد و برای مزه اش هم کمی سینه خیز و بعدش هم جمع کردن
آَشغالا از روی زمین به نظرم تعجب نکردنش بخاطر این بود که اصلا اهل این حرفا نیست و در کل خودش را ناراحت نمی کند.
یعنی آدم خوبی است و دارد قوانین را اجرا می کند .حداقل از یوسفی فرمانده گروهان صدر که خیلی بهتره اون هم تنبیه می کنه و هم
عصبانی می شه به نظر من که حقشه دوتا ستاره داشته باشه و خدا کنه که چهار ستاره بشه چون لیاقتشو داره و همچین می دونه کجا
چکار کنه و چه جایی چجوری جبران کنه و کلی آدمو شارژ کنه اونم با مرخصی.
همینجور که داشتم سینه خیز می رفتم ناگهان به نظرم آمد چند تا موتور سوار به من نزدیک می شوند به من که رسیدند ترمز کردنو
پیاده شدن لباسهای عجیبی داشتن بارانی های مشکی رنگ و کلاه هایی که علامتی بر آن خود نمایی می کرد بیشترش هم به خاطر قرمزی
آن بود که به نظرم آمد.برگه ای از جیب در آورد و به من نشان داد فارسی را کمی عجیب ادا می کردن یکجور خاص زبانی که با
آن آشنایی نداشتم ولی همش موقعی که می خواستم حرفی بزنم می گفتن شتاب منظورشان را نمی فهمیدم ولی به نظرم عجله داشتن
که شتاب در حرفم را و باز و بسته شدن تندترش را که با کتکو سیلی بود همراه با نشان دادن برگه طلب می کردن ولی من که تند فک
می زدم از طرفی هم آن عکس سرباز شباهت به عباس داشت همان عکسی که همراه با برگه ای مدام جلوی چشمانم می گرفتن..ولی
به کلی تیپو اندامش زمین تا آسمان با این عباس خودمان فرق داشت.آنقدر کتکم زدن که مجبور شدم با دست فرخی را نشان بدهم که یکجا
ایستاده بود درست مثل مجسمه خشکش زده بود.او را همانطور بی حرکت برداشتنو با خودشان بردن منم برایشان دست تکان می دادم.
آنقدر سینه خیز رفتم که بریدم ولی ولکن نبود تا بالاخره نمی دانم چه شد که بی خیالم شد و به سمت دفتر فرماندهی دوید آنقدر که در
پشت دیوار ساختمان مقابل دفتر گم شد.بلند شدمو به طرف آسایشگاه رفتم صدای آژیر فضای پادگان را پر کرده بود.همجا قرمز شده بود
حتی بلندگوها صدایی آزار دهنده و اعصاب خراب کن که قصد قطع شدن هم نداشت مدام پشت سر هم جیغ می کشید.عباس شیپور بدست
وارد محوطه شد و صورتگر با طبلی بزرگ فرخی هم با شمشیر ..مقابلش یوسفی قد کشیده بود و قصد عقب نشینی هم نداشت چون
گرزی بر دست داشت که همه از دیدنش وحشت می کردن روبروی هم ایستادنو چشم در چشم هم دوختند .با سوت حکمتی اعلام
آغاز نبردی سخت رقم خورد هر دو با چرخ زدن دور محوطه ی میدان جنگ برای هم خطو نشان می کشیدن و گاهی هم لی لی
می کردن جنگی برابر بین دو جنگجو میدان نبرد و تماشاچی های بی مو که مدام هر دو طرف را تشویق می کردن و معلوم نبود هوادار
کدامیک هستن به هر حال آنقدر دور زدنو به هم نگاه کردن که فشار یوسفی افتاد و نقش بر زمین شد و فرخی هم کلی بالا آورد.
هنوز صدای آژیر در محوطه شنیده می شد آسایشگاه گروهان صدر محل تجمع گروهی از سرباز ها شده بود به سرعت خودم را
به دم در آنجا رساندم و ماجرای جمع شدنشان را جویا شدم.از چند نفری پرسو جو کردم تا فهمیدم چه شده که همه آنجا جمع شده اند
علتش شخصی به نام شاهینی بود که ساعت 12/30دقیقه همان روز به هنگام بالا رفتن از تخت سکته کرده بود و در دم جان باخته
بود بیچاره..می گفتن فقط هشت روز تا پایان خدمتش مانده بوده.
بیچاره..دلم خیلی برایش سوخت از این بدتر چه چیزی ممکن بود برای شخصی که فقط هشت روز دیگر تا پایان خدمتش هم بیشتر
نمانده بوده پیش بیاید حتی بدتر از اضافه خدمته چون اونم یکجورایی تو ماه ها یا هفته های آخر مثل چشیدن جام نوشابه ی مرگ
می مونه البته بدون الکل.
*********************
بالاخره بعد از این چند ماه خدمت خبری را شنیدم که واقعا سختی همه ی این دوران را از تنم بیرون کرد.و آن خبر معافیت از ادامه ی
خدمتم بود کارت معافیت با دوندگی های پدرم جور شده بود.البته کلی آزمایشو کمسیون برگزار شده بودو بعد از یکبار رد شدن و درخواست
دوباره در مورد مغزم بیچاره ام و مدارکو مستندات به این نتیجه رسیده بودن که من بکلی باید معاف بشوم.البته در تحقیقات مخفیانه اعضای
گروه پزشکی معلوم شده بود علاوه برفرخی همه بر این امر که من واقعا مستحق استفاده از این نوع معافیت هستم را شهادت داده بودن..
و همگی با امضای خود به عنوان شاهد عاقل و بالغ بر این حق مسلم من تاکید کرده بودن با این همه سختیه جدایی رو باید قبل از همه
چیز و هر چیزی می چشیدم که واقعا تلخ است.
عباسو بقل کردم و چند تا پشت دستی به پیشانیش زدم که کلی دردش آمد و من خندیدم. و بعدشم صورتگر سعی کردم موقع روبوسی صورت زبرم
را روی زخمش بکشم که دادش در آمد و کلی خندیدم.و حکمتی گلاویز شدیم و ضربه فنیش کردم.و سروان فرخی که به خاطر این کارهایم
قبل از رفتن هفتادو پنج بار مرا بشینو پاشو داد و کلی سینه خیز و کمی پا مرغی و چند تا پوست پفک که باید می بردم و در سطل زباله می انداختمشان
و نظافت آسایشگاه و شستن کف دستشویی و کمی هم ظرف کثیف که باید برق می انداختمشان .و نظافت اتاق فرخی ..همه را که تمام کردم ساکمو
بستمو رفتم بالای تپه ..روبروی اتاق فرخی ..درش بسته بود تمام پادگان صف بسته بودند و به من نگاه می کردن که کم کم داشتم توی پیچ و خم نگاه های
همه آب می شدمو بخارو به آسمون می رفتم.
انگاری همون جا بودم دوباره خاکی بودمو همه رو می دیدم.
/زمانی برای مرگ اسبها/نویسنده-حسام الدین شفیعیان/1389-1388/
کنار پیاده رو می ایستد.
و همه رد میشوند.
میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا
کجا
هر روز
شناسنامه خالی-صفحات خالی
کجای زندگی خالی نیست
هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه
چرا هست
نه کو من که کسی رو نمیبینم
ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا
به هیچ جا یه تراس
نه اونجا کسی نمیشینه
کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه
چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده
اصلان من این حرفو قبول ندارم.که میتونه کسی به ایسته رو خط پیاده رو.نه حالا رو خط دقیقن
شما حساب کن اصلان پیاده رو نیست.
پس چی هست؟
عابر پیاده ان روی خط رو
کجای عابر پیاده نوشته برو
چرا دیگه صد متر برو عقب
خب حالا صد متر بیا جلو
نگاه کن چقدر افق فکرت فرق میکنه به پیاده رو
منکه افق ندیدم تو پیاده رو بره
اگه بخوای افقم رو خط بره باید پیاده بری تا برسی
به کجا
همینجا میرسی
اون پیرمرده رو میبینی
خب که چی
اون همونیه که همینجا وامیسته رو خط پیاده رو
دیدی اگه صد متر بری عقب بیای جلو میبینی!
افق ما همیشه همینجوریه باید نگاه کنی تا برسی
مگه پیرمرده کیه
میگن شبا میاد همینجا بعضی عصرها میره از خط عابر رد میشه باز بر میگرده
خب اینکه نکته قابل توجهی نداره
چرا دیگه
برو بشین کنارش حرف بزن
من رفتم یبار خب چی گفته
گفته برو حوصلتو ندارم
چیش پند آموز بوده
اینکه حوصله هیچکی رو نداره
پندش کجایه دقیقن
آهام دیگه پندش اینه که افق دید من و تو با اون فرق داره
اون حوصله هیچکی رو نداره ولی منو تو حوصله همه رو داریم
پس چرا داره با اون باقالی فروشه که رو برو دقیقن همونجایه حرف میزنه
چون باقالی فروشه که لبو هم میفروشه پسرشه
حوصله اون رو داره
چرا
چون اون باقالی دوست داره
پسرشم سرکه زیاد میزنه
تو از کجا میدونی
خب من تو خط بودم دیدم
خط کجا
استوا خب همینجا
سرکه زیاد میزنه براش برا همین حوصلشو داره
یعنی اگه سرکه نزنه حوصلشو نداره
نه من دیدم سرکه کم میزنه حرف نمیزنه
سرکه به حرف چه ربطی داره
سرکه گاهی به حرف زدن ربط داره بستگی داره افق دید اون آدمو بنگری
رو خط عابر پیاده همه رد میشن ولی هر کسی نمیتونه رد بشه و بره بشینه
سرکه تو باقالی بزنه و بعد حرف بزنه اگه سرکشم کم بزنه حرف نزنه
چرا من اگه لبو بریزه برام حرف میزنم
منتها خب باید 5000 تومن هم خرج کنی
مگه چه حرفی داره برا گفتن
بعد ممکنه راز پیرمرد رو بهت بگه
مگه پیرمرده راز داره
حتما داره
چه رازی
اینکه چرا رد میشه همش از همینجا
چرا از جای دیگه رد نمیشه
خب ممکنه خونش همینجا باشه یا گفتی پسرشه حتما میاد پسرشو ببینه
نه پسرش همیشه اینجا نیست
گاری باقالی همیشه اینجا نیست
حالا چکار داری به اینها ولش کن
نه دیگه باقالی توش رازی هست که توی زندگی اون پیرمرده جریان داره
چه رازی تو باقالی هست
اینکه باقالی های این مرده خیلی عجیبه وقتی میخوری دوباره هم میای میخوری
خب حتما خوشمزست
نه افتضاحه خامه بیشترش سرکشم مزه بیشتر آب میده نصفش قاطیه
خب پس چرا میان اینقدر میخورن
خب رازش همینه دیگه که چرا منم همش میام همینجا باقالی میخورم
خب شاید باقالیش رو بعضی موقعا خوشمزه درست میکنه
نه چند دفعه خوردم افتضاح بوده
خب چرا نمیری جای دیگه باقالی بخوری
خب برو بخور بعد میفهمی
خیل خب میرم
سلام آقا
سلام بهبه چقدر شما خوش تیپی وقتی دیدمتون گفتم حتما گانگسترید
واقعن لباستون قشنگه مارکه
بله مارکه
سلام حاج آقا
حاج آقا باباته
چرا
من مکه نرفتم
مکه هم برم حاجی بهم بگن همینو میگم
چرا
چون حاجی شدن کار سختیه
چرا سخته
هنوز جوونی کلت بوی سبزی دلمه میده
قبلان قورمه میداد
اون قدیما بود الان دلمه ای مده
مگه شما هم رو خط مد هستید
بله جورابم همش پاره هست
اون که مد نیست خانومتون بدید بدوزه میاد رو فرم
من خانم نداشتمو ندارم من آقام
مگه من گفتم خانم هستید
نه پسرجان من نگفتم که من خانم یا آقام چرا حرف میزاری تو دهن آم
خب شما آقا هستید دیگه یک آقای محترم
مگه آقا غیر محترمم داریم
بله همین دوستم یک آقایه غیر محترمه
چرا؟!
چون میگه اینجا باقالی هاش خامه
ای نامرد چرا میگی
من نگم خودش میفهمه باقالیاش خامه
کی گفته باقالی من خام پزه خیلی هم جاافتادست بخورید امتحان کنید بعد نظر بدید
یک ظرف بریز
میشه 5 تومن
در نمیرم
نه اول تصفیه بعد باقالی
خب 5 تومن بیا
چند لحظه واستا پر سرکه کم سرکه
پر سرکه
جوون سرکه دوست داری
بله
منم دوست دارم
مخصوصن بالزامیک
اه چه با کلاس ایتالیایی هستید
داغون هر کی بالزامیک بخوره میشه ایتالیایی
نه گفتم تو سن و سال شما بالزامیک فکر کردم میگید سرکه مشت قربون
مشت بله قربون ولی مشت نه
آهام همون بالزامیک خوبه
فکر کردید خودتون موهاتون سیاهه فقط یاد دارید
نه خب متدش یکمی دور از ذهن میومد
تو اصلان تا حالا غذای اصل خوردی
غذای اصل چیه دیگه
آهام دیگه نخوردی
اینایی که شما جوونا میخورید همش فست فوده
روغن بعدشم اصل نیست
کی گفته
چرا دیگه همبرگر اصل خوردی
بله
نه دیگه فکر میکنی خوردی
تا حالا فیلم دیدی
بله فیلم من قناری چرا نداری
برو بابا هیچکاک نگاه کن عمووووو
هیچکاک شنیدم فازتون بالاست ها
فاز تو پائینه خان دایی............
شما چند سالتونه
من آواز 15 سال دارم
آهام دیدم خیلی قشنگه
چی همون دیگه
تو تا حالا آواز اصیل گوش دادی
اصلان موسیقی چی گوش میدی
وقتی آسمون رفتی چرا اینقده غم داشت
برو بتهوون موتسارت برو هیچکاک فیلماشو نگاه کن برو غذای اصل بخور
همین باقالی که الان داری میخوری غیر اصله
نه خیلی خوشمزست
مگه پسرتون نیست
خب باشه مگه من وزن میکنم ببینم پسرمه بهت بگم خوبه یا بد
من وزنم رو کیفیت کارشه که میدونم افتضاحه
پدر جان اگه بده چرا میای پس پیش من میخوری
برا اینکه هر کی میاد بهش بگم چقدر افتضاحی
خب مشتری هامو میپرونی
من مشتریتو میپرونم بهتره تا فحش بخورم صبح تا شب
هی بگن دیگه میدونی
خب کار من اصلش سمبوسه بوده
خب پسرجان سمبوسه بپز بده دست مشتری
خب سمبوسه نمیصرفه دیگه بعدشم الان سرد شده باقالی طالبشن
خب سرد بشه مگه سمبوسه سرده
تازه سمبوسه هم اصل نیست سمبوسه نخوردید
ببخشید شما میگید اصل اصل مارو مهمون کنید به یه اصل
بیا پسرجان این ساندویچ پنیره بخور نظرتو بگو تو پلاستیک تمیز
ممنونم پنیرم شد دعوت
بخور حالا
خیل خب اصرار میکنید چشم
وای چه طعمی داره چه سبزی خوش بو و معطریه
خب اصل چیه
همینه همین
خب من برا ساندویچ پنیر نگفتم برا این گفتم که بفهمی اصل چیه
پنیر و سبزی خوردی تا حالا
زیاد اصلان این مزه ای نیست
شما از کجا پنیر سبزی خرید میکنید
از هیچ جا
خودم درست میکنم.خودمم میکارم برداشتم میکنم
یعنی همه چی رو میکارید
من اصل هر چی رو قبول دارم
من اگه واستم باقالی درست کنم حوصله میکنم.نه زود بپزه که بدم دست مشتری
بعد بفهمه خام بوده اصلان زیر شعله زیاد
جا نیفتاده
سوپم با قلم بخور پسرجان
سوپ بدون قلم مثل آب حوض میمونه که بهش چیزی اضافه کنن
اما سوپ قلم نمیزاره زود پوکی استخوون بگیری
جا افتاد پسرجان
بله البته من سوپ خوردم سوپ قارچ
کجا
کافی شاپ چقدر از این ورا
برا همینم هست که درست اصلو نمیفهمی
خب من ذائقه ام اینجوریه اسنک دوست دام
اسنک.کالباس.سوسیس
اینا شد غذا
پس غذا چیه
غذا,,آبگوشت با دمبله قزک نه زود زیر گاز روشن جانیفتاده
دوستم میگفت شما حوصله هیچکی رو ندارید باهاش حرف بزنید
چرا حوصله دارم .میدونی حوصله حرف های الکی رو ندارم
حرف الکی چیه
حرفای بیخود
چه حرفایی
همین حرفایی که بعضن میزنن نمیدونم برند لباست چیه نمیدونم فلان
برند لباس که شما فازتون بالایه خوبه که
برند لباس من نیست نگرد برند مرند نداره خیلی وقته میپوشم
چطوری نگهداشتید که نپوکیده
آهام نترکیده چون نترکوندمش باهاش درست تا کردم
مگه شما همیشه رو خط عابر پیاده نیستید
کی گفته
خیلیا
من همیشه رو خط عابر پیاده نیستم
من همیشه رد میشم
خب چرا
چون دوست ندارم برم خیابون بالاتر
چرا
چون خط واسه من همین عابر پیاده هست
من با اون عابر پیاده ها کاری ندارم
چرا
چون عابر پیاده همیشه سوار میشه میره
اما اینجا عابراش رو میشناسم
مگه همه آدما فقط از این جا میرنو میان خیلیاشون میرن سوار میشن نمیان
خب دیگه میگم نمیفهمی همینه
دست شما درد نکنه یعنی نفهمم
نه دیگه فرق موی سیاه و سفید همینه
وقتی 60 سال از این عابر رد بشی
خاکی باشه آسفالت باشه رد بشی
سیل باشه.طوفان باشه آروم باشه رد بشی
میفهمی چرا همش از اینجا رد بشی
تازه چهل سال دیگشم نگفتم
پس تازه اول چهل چهلیتونه
بله گفتم دیگه من آواز 15 سال دارم
بقیشم حساب نکردم
شما زن ندارید بچه از کجا دارید
آهام فضولی دیگه
نه فضول نیستم
آخه مگه این پسرتون نیست شما که ازدواج نکردید پسر از کجا
از تو لپ لپ
وای چقدر شما بامزه اید
پسرجون هر پسری پسر خود آدم نمیشه مگر آدم بشه
چجوری
اینکه بفهمه باقالی خام دست مشتری نده
برا همینه که همه دوست ندارن من باشم کنار اون خطی که عابر میگن اصلان نیستم میگن هستمو
اینها
چرا
چون من میزنم تو برجکشون
رک میگم
آدما دوست دارن تعریف کنی بعضن ازشون
خیلی بعضن
ولی من عیبشونو میگم تا درست بشن
مثلان بفهمن وقتی دهنشون پر هست حرف نزنن
یا سر جا زدن همو نخورن
یا حق همو نخورن یا اگه این باقالی فروشی که ساکته گوش میکنه دوستت
بفهمن باقالی با تعریف 5 تومنو نخورن تا بره باقالیشو درست کنه
دوستت هی میاد ,,,,,بهش میگه خوش تیپ باز میاد منو میگن نیستم تو عابرا بعضی ها هم میگن هستم
ته همین کوچه بن بست اگه بری باز بر میگردی اما اگه بدونی بن بسته بری پشت سرت میان
بعدم بر میگردن اما اگه درست نگاه کنی بری از کوچه روبرو دیگه به بن بست نمیخوری چون از اینجا که نگاه کنی بن بست نیست
ولی این بن بسته آدما میگن بریم تهش شاید باز باشه در حالی که میبینن تهش بن بسته
حالا پشت سرتو نگاه کن دوستت نیست
اون گاری رو هم نگاه کن داره میره فاصله بگیره از من
حالا تو چرا موندی
خب شما حرف درستو میگید من واسه همین موندم
تو هیچی نمیفهمی
برو آقا حوصله داری من رفتم
چی شد رفتی تو هم اگه داری میری گوش کن اونی که همه چی میفهمه فقط خداست ما هممون نیستم ولی اون بوده هست
نیستی ما همینه که فکر میکنیم هستیم همین برو بسلامت
...
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
شهریور 1399
پسرک به بقالی میرود ،همان بقالی نزدیک به ایستگاه.یک وزنه کوچک و کاغذی که پر از تخمه میشود.از روی ریل رد میشود و به گوشه میرود و می شیند.تخمه هایی که خشاب وار به هوا پرتاب میشوند و شکسته میشوند.و گوشه ی ساقه ی گندم روی زمین مینشیند.زمین و ریل و قطاری که نزدیک میشود.روی ریل صدای حرکت قطار و مسافرانی که از پنجره بیرون را نگاه میکنند.دست تکان میدهند.برای پسرک.چند کیک از پنجره به اطراف او می افتد.پسرک لبخند میزند.و ابی که از پنجره به رویش میریزد.و پارچ خالی دوباره کنار پنجره ارام میگیرد.لباسش کمی خیس میشود.تخمه ها تند تر شکسته میشوند.ان سمت چوپانی گله ی گوسفندش را به چمن زار میبرد.دستش فلوتی است.پسرک از جایش بلند میشود و به سمت چوپان میرود.کیک ها را به او میدهد.و مشتی تخمه به او میدهد.و به سمت خانه ای ان سمت ریل قطار میرود.قطار ها می ایندو میروند .تا دوباره فردا ظهر پسرک را ببینند.هفته ای میگذرد.و دیگر ریل و قطارو مسافرانو چوپان پسرک را نمی بینند.همان خانه عکس پسرک در قابی با روبان مشکی.زنی اشک میریزد.و از بیماری پسرش به زن همسایه که علت مرگ پسرش را از او سوال میکند میگوید.بیماری سرطانی که مادر هم از ان بی خبر بوده است.و قطاری که به ایستگاه نزدیک میشود.گندم زاری که با باد ساقه های بر افراشته را تکان میدهند.و قطاری که میرود تا به ایستگاه آخر برسد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
اسفند ماه سال 1395
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.
ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.
قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.
پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.
من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.
من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.
داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1389