برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم
نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم.
یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی بی خیال قند خون.
همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش گازتو بردی کنار پنجره ..ولی به نظر خودم که از خودم پرسیدم اون همه آشغال یک روزی
آشغال نبودند مثل همین تخم مرغ به نظر من پوستشم قشنگه حالا چه بی زرده چه بازرده .مهم نیست که من یک سرایدارم اونم همچین جایی
چون من برای خودم همین آشغالدونی رو پارک کردم ..تو همین لاستیکی که الان نیم من برف روش نشسته گل کاشته بودم ظهرهای تابستون
یک پنکه جلوم میزاشتم با یک هندوانه قرمز و شیرین صفایی می کردیم.
زمستونا دلگیر می شه اگه یک تلویزیون داشتم خیلی خوب می شد حالا هم با یک رادیو جیبی و هدفون کلی حال می کنم.الانم پشت پنجره
نشستم دارم ماهی می خورم حالا زیادم مهم نیست که یکی پیداش بشه و منو بشناسه تازشم بدونه که من چه همه مرض دارم بهم بگه تو که
فشارخون داری چربی خون داری سر دردم که از بالای همین چربی خون داری بازم این همه تو ماهی روغن می ریزی حالا که هیچکی نیست تا بهم اینارو بگه
خودم به خودم می گم..مگه فقط پولدارا باید مواظب خودشون باشند مهم اینه که هر وقت اراده کنی و تصمیم بگیری که در هر شرایطی که هستی حالا هر چه قدم بد به خودت برسی.
الو آنتن نمی ده واستا برم کنار پنجره بلندتر صحبت کن.ماشاالله تویی راستی برای چیزهایی که فرستادی ممنونم خدا خیرت بده مخصوصا بهمنا روزی یک بسته رو دود میکنم
شارژ م کمه چی ها...راستی تو زنگ زدی خب چه خبرا خوب هستی .خب الحمدالله قدمت رو چشمام حالا کی می یای همین امشب خیل خب منتظرتم .باید باقی مونده ماهی رو
داغ کنم یک گوجه هم کنارش با یک لیوان چای حله.بهتر ه یک دستی به سر و روی اتاقم بکشم.نگاه کن پشت تخت چه آشغالی گرفته.باید یک سطل آشغال بخرم خوبیش این
که لازم نیست ساعت نه بزارم دم در حیاط صاف میرم میریزم تو بقیه آشغالها .اومدم بابا سر آوردی .تویی رمضون چی این وقت شب چه کار داری .س. سلام. می. می گم قند داری
امشب ت. ت. تموم کردم .باشه بابا خودت و کشتی الان می یارم واست.همسایه های مارو ببین فقط دست گرفتن دارن.بیا رمضون ..دیگه نمی یان گاریاشون و ببرن نه با با اعتصاب
ک. کردن.دستت د. د. درد نکنه .سوسک از دیوار کنار پنجره بالا میرود..بعد از بالا و پایین رفتن از تکه ماهی ها از مایتابه خارج میشود .به ساعت نگاه میکند عقربه ها 12/30
را نشان می دهد.سکوت فضای اتاق را در برگرفته.روی تخت دراز می کشد و به سقف زل می زند.با شنیدن صدای تق تق در از جایش بلند می شود در را باز می کند .سلام ماشاا...
چه عجب بابا کلی نگرانت شدم.گوربانت برم این چه جاییه اومدی تو نامه هات کلی از اینجا تعریف می کردی این بود همون جایی که من روز اول سفارشتو کردم آشغالدونی نبود
که انبار قرار بود باشه. دیلم برات خیلی تنگ شده بود از گزوین تا اینجا همش تو فکر بودم که تو حتما باید تغییر کرده باشی ولی خوب..مثل این که خیلی بدم بهت نگذشته .خوب
ماشاا... جان بشین تا برات یک چایی بریزم .ای بابا دیگه باید به فکر یک جای جدید باشم کدوم سرایدار ی اگه همون رفیق تو نبود که همین جارو هم بهم نمی دادند والا اینجا بجز
آشغال چی داره که بخواد سرایدار داشته باشه.می گم جلال خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدی اینجا یادت می یاد .آره بابا یادمه این اتاق که می بینی پر آشغال بود بعد
که سفارشمو کردی و رفتی قزوین من فرداش اومدمو حسابی تمیز کاریش کردم.
راستی بازنشست شدی.آره بابا چند ماهی میشه.سکوت حکمفرما میشود چراغ را خاموش میکند.دکمه ساعتش را می گیرد نور آبی ملایمی صفحه ساعت را روشن میکند1/35دقیقه.
دستش را روی زمین میکشد سوسک زیر دستش له میشود و مایع کرم رنگی به کف دستش مالیده می شود.بارش برف قطع شده همه جا را برف پوشانده .بخاری کوچک گوشه
اتاق که گه گاهی تق تق می کند..شعله های زرد رنگی که گاهی به رنگ آبی می سوزد.قاب عکس گوشه ی اتاق چهره ی مردی را نشان می دهد که روی سکوی قهرمانی ایستاده
است.و چند مدال که به دیوار زده شده است.کنار قاب عکس روزنامه رنگ و رو رفته ای به دیوار چسب خورده است دو جوان که روی تشک در حال گرفتن کشتی هستند زیر عکس
اسم دو کشتی گیر زده شده است جلال ایمانی و ماشاا...قدرتی .ساعت6/30دقیقه صبح..خب جلال جان ما رفتیم دیگه..راستی برات یک سطل ترشی آوردم صندوق عگب ماشین گذاشتم
خوب شد یادم اومد.ماشا...خیلی زود رفتی .کار دارم باید برگردم.همدیگر را در بغل می گیرند مرد سوار اتومبیلش می شود چند بوق ممتد و سفیدی رنگ اتومبیلی که در جاده خاکی کم کم
بی رنگ می شود و چند کامیون حامل زباله که جلوی مرد توقف می کنند.
داستان کوتاه-من اینجا هستم-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1386
سریع می رودو آرام می ایستد .گاهی به آرامی تلق تلق می کند و گاهی به سرعت از تمام زندگی ای
که در جریان هست رد می شود.مناظری زیبا پنجره هایی هستن رو به قطار و آدمک هایی مصنوعی
کنار یک چارچوب و یک پنجره پشت یک حصار و رو به یک دنیا تنها قطارست که از پیچ و خم ها
رد می شود و قطار ها هستن که از کنار هم رد می شوند رد می شود و رد می شوندو می روند فقط قطارها.
آدمک ها از دیدن سایه های خود بر روی حصار های شیشه ای لذت می برند و با سایه ی خود دست تکان می دهند.
خیلی سالست که چند تکه آهن به هم چسبیده که سر و ته آن را فقط باید از جایی دورتر از زمین نگریست هم پای هم
می رون و می روند و می روند تا به آخرین ایستگاه برسند و باز نقطه سر خط.
زندگی در حرکتست و قطار دوربینی است که فقط از پشت آن می توان همه جا را نگاه کرد و عکس نگرفت مگر با قطاری
به شماره 123که در همین نزدیکیهاست و به ایستگاه آخرش رسیده است.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود.
هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد.
ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید.
من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من توجه نمیکرد مثل همیشه تنها بودم تنهای تنها ولی این بار آروم آروم شده بودم یک حس عجیب فقط نگاه میکردم.مردی وسط جمعیت خودش را میزد و شخص دیگری که جیب او را میزد و به او دلداری میداد.زنی آن طرف تر بچه اش را بالا آورده بود بچه اش روی دستانش آرام خوابیده بود .جمعیت زیادی مرده بودند. که دوباره زمین لرزید آنقدر لرزید آنقدر لرزید که خیلی های دیگر هم مردن همه چیز آرام شده بود. و من که آرامتر از همیشه بالای سر خود جامانده امًٌَُْ! نشسته بودم چهره ی باقی مانده ام گویی آرامتر شده بود .حالا دیگه باید میرفتم حس پرواز از شلوغیْ‘ از ترس به بالا و بالاترٌ رفتن .همه چیز باقی مانده بود از هیچیٌ !دیگر به زمین نگاه نکردم انگار نه انگار که روزی من هم آنجا بوده ام.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..
از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های
برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و
خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده
پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد
تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه
..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..
تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..
بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..
باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک
چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.
سمفونیه.ن/
داستان کوتاه/
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387-1388