حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

شخصیت های داستان هایی که با هم ملاقات کردند...

در زندگی زخم هایی هست  جغد روی  کتاب مینشیند که در انزوا روح را میتراشد کتاب صفحه به صفحه خورده میشود و نویسنده بیرون می آید دستی به عینکش میزند میزان میکند و عینکش را بالا میدهد.اینو هدایت نوشته که خب صادق هدایت اومد بیرون از کتاب.

قد نویسنده بلندو بلندتر میشود و کیف به دست میگیرد و داخل خیابان میشود .

مرد از کنار او میگذرد ببین نسترن چقد شبیه هدایت بود.نه بابا بدلشه. بریم ازش امضاء بگیریم عکس یادگاری بندازیم بگیم با بدلش عکس گرفتیم.

ببخشید میشه امضاء بدید. عکسم میخوام بندازیم. نه نمیشه. چرا. من تو عکس نمیفتم. چرا. آخه من یک زنده مرده موقت هستم.

هاج واج نگاه میکنند به هم. حالا یه عکس بندازیم. خب  بیاد ببنید میشه. عکس سلفی میندازند تنها چیزی که درون عکس میفتد تیر چراغ برق هست.

ببخشید شما مگه تو عکس نمیفتید. نه دیگه ما نویسنده های مرده توی کتاب هستیم.

ولی خب ما هم از تو کتاب اومدیم بیرون. شما از تو کتاب امسال اومدید بیرون من مال گذشته هستم.

داستان شما رو خوندم درباره یک زن و شوهر هست که شصت مرتبه از یک خیابان رد میشوند و باز از تو خیابان رد میشوند پایانه داستان از تو خیابان باز رد میشوند. 

خب مفهومی هست. من نقد دارم رو داستانتون .چه نقدی.چرا خیابان شما سیب نداشت.

خب خیابان ما همه چی داشت اما سیب نداشت. خب درخت داشت اما .کجای داستان. اونجا که واستادیم. چرا تو داستان نیومده.

تقصیر ما چیه نویسنده یادش رفته صحنه پردازی دوربینی کنه زاویه رو گرفته رو ما و خیابانی که همه چی داشته.خب باید تصویر پردازی کنه. باید به من درختو نشون بده باید به من بگه که تو اون خیابون چی داره.حتما لازم نبوده. مگه شما زخم های توی زندگی رو کاملا نشان دادید. بله. زخم هایی که میتراشد روح را در انزوا.اصلان من اومدم بیرون که بگم زخم های توی زندگی چیست. اونجارو نگاه کن اون زخمه. کجا. اون آدمی که داره با خودش حرف میزنه. پر زخمه تو خودش اما من باید بگم زخم های اون چیه چون اون تو خودش حل شده داره با درونش حرف میزنه میجنگه با درونش تو جنگه با خودش درگیره که چرا نمیتونه بگه چه دردشه.

اون شخصیت داستان مرد درونگرایی هست که تمام غم های دنیارو تو خودش حل کرده اون هم درخت درون خودش داره هم سیب  داره هم هبوط درونی داره هم سقوط درونی داره هم خودش یک داستانه. اصلان همه جغد های توی داستان رو شونش نشستن دارن میخورنش دارن تو انزوا میتراشن روحشو.

من توی یک داستان نبودم من تو تمام داستان هایی بودم که نوشته نشده. من توی این خیابان شما که فقط باید رد شید هستم من تمام اون چیزهایی که نویسنده شما ندیده رو میبینم.

من تمام زخم های اونو میبینم. شما فقط رد شدید برای چی رد شدید برای اینکه یک روایت روتین رو بگید یک زندگی روزمره ساده رو که قرار نیست هیچ اتفاقی توش باشه. نگاه کن اتفاق اونجاست که اون مرد کنار مغازه چقد دلش میخواد بره داخل مغازه و یک ساندویچ سفارش بده اما تمام حسرت اون به دلشه. اون داره فکر میکنه که کاش بتونه بره داخل سفارش بده. اصلان نویسنده شما وقایع پر رنگ رو ول کرده.اون کودکی که تخم مرغ هایی که باید به خونه میبرده شکسته و حالا  داره بخاطر نرفتن به خانه تو کوچه با خودش یک گوشه حل میشه توی خودش خورده میشه میتراشه خودشو.همه اینها میشه یک پازل داستانی اصلان داستان تو دل این خیابان هست. 

حتی همون مرد داخل مغازه که درگیره با خودش که چجوری باید فردا اجاره مغازشو بده  چقد بداخلاقه چقد بهم ریخته هست اون داره حراج میزنه به اون چیزهایی که سودش رو نمیخواد میخواد اجاره رو دربیاره.همون بستنی خوردن زن و شوهر داخل مغازه که دارند بستنی رو که آب شده زود زود میخورند و خورشیدی که درون مغازه شعاع زیباشو پهن کرده و قطرات بستنی که میریزه روی لباس مرد و مغازه دار که دستمال کاغذی رو میاره سر میز و میبره.خنده های اون زن و روتین بودنش با خورشید و آب شدن بستنی و مرد که چقدر دوست داره اون بستنی رو با خنده های بلند بخوره که آب نشه و قیف بستنی که شکسته میشه و شیشه میز بستنی فروشو گند میزنه. اصلان زندگی همین ها هست که توش روتینه اما درون اون یک شادی موقتی هست که تا دم در نشده با دیدن من و تو بهم میریزه منو میبینن نگاه کن دارن میان سمت ما.به به آقای هدایت اسمتونو شنیده بودیم خودتونو هم تو عکس دیده بودیم اما خودتونو ندیده بودیم.چجور منو ندیده بودید مگه من تو ذهن شما نیستم. اون همه داستان.خب ما هم از تو داستان اومدیم بیرون منتها داستان ما برنده جایزه هویج طلایی شده.بخاطر حس زندگی در یک روایت ساده.اما من اگه میخواستم جایزه بدم بهتون که هیچی نمیدادم نمره شمارو هم صفر میدادم چون تو روایت ساده زندگی گند زدید چون روایت ساده شما تو همون مغازه صحنه پردازی نشده تو اون مغازه ساده کلی روایت بود اون زن و شوهر کنار میز شما نگاه کنید چقد با حسرت به شما نگاه میکنند اونا هم بستنی میخورند اما با هم تو جنگن سر اینکه مرد میگه به زنش نخند میگه چجوری میخوری. میگه چجوری نگاه میکنی میگه چجوری حرف میزنی میخواد یک مجسمه داشته باشه که بهش نه بخنده نه حرف بزنه که کی چی بگه.بعد چقد جای اونا بودنو رفتن که نخندیدن حسرت تو همین زندگی رو دارن اما نمیدونن اگه همونجوری هم نشستن بهشون میگن آدمای یخی.اگه اونجوری هم باشن میگن. پس خودشون باشن.این میشه برنده تندیس زندگی. این داستان هویج طلایی نمیخواد تندیس زندگی میخواد همین. من باید برم تو داستانم حل بشم چون قرار نیست همه ما همیشه بیرون داستان هامون باشیم من رفتم شما هم برید تو همون داستانهایی که میخواد باشید نه اون داستانهایی که نمیخواد باشین.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

((رویای پنهان))


رویای پنهان)) - حسام الدین شفیعیان

صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس

نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن

را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن

گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم

جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم

که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده  به آرامی نزدیک

آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک

های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز

چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم

می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد

چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند

عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم

هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی

مشکی در گوشه قاب عکس.

 

داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386

مرد صفحه ی 22

مرد صفحه ی 22 کتاب را باز میکند.سطر اول را تیک میزند.میبندد.کنار پنچره مینشیند.و فنجان قهوه را بالا میبرد میریزد روی صفحه ی 22.کتاب بسته هست صفحه 22 باز هست.مرد داخل صفحه ی 22 میشود.همه جا قهوه ای هست.با یک کلمه روی جمله را پاک میکند جمله رنگ پخش میکند.دوباره یک کلمه دیگر بر میدارد و میکشد روی کلمه بعدی میفتد در سطر بعدی کلمه را بر میدارد و با کلمه میخ میزند روی کلمه بعدی دو کلمه را بالا میبرد و بهم میخ میزند کلمه خانه میشود کلمات خیس خورده وارد کلبه کلماتی میشوند.کلمه ها مینشینند و خشک میشوند و دوباره میروند و در جمله قرار میگیرند.جمله خشک میشود.مرد یک خورشید میکشد و در صفحه 22 قرار میدهد. کلمات جان میگیرند و روشن میشوند صفحه خشک خشک و دیگر قهوه ای نیست.سیاه هست.جوهر آبی  را از درون سیاهی میکشد بیرون جوهر  آبی جایی در ته جمله روی نقه هست.نقطه را بر میدارد و در جوهر میزند روی کلمات را آبی میکند.کلمات آبی میشوند. نقطه را سرجایش میگذارد.سطر بعدی میرود جمله از نگاه مردی سمت در هست. در را باز میکند.کلمه در را میزند در باز هست وارد کلمه میشود درون کلمه هیچ رنگی نیست.درون کلمه را گل میکارد کلمه گل میشود کلمه دیگر در نیست. جلوی کلمه نقطه را میگذارد. در بسته میشود.کلمات سمت در میروند .نقطه هست. کلمات نقطه نقطه میشوند.مرد نقطه میشود و پرتاب به بیرون میشود.مرد پر از نقطه هست. سه نقطه های صفحه 22 مرد در صفحه 22 کتاب زندگی میکند.نقطه ها درون فکر مرد نقطه چین میشود.ابر سیاه ابر سفید درون ذهن مرد پر از ابر میشود. باران میشود. روی رنگین کمان ایستاده هست. مرد دنیای کلمات را ول میکند و درون زندگی فکرش بالا میرود درون رنگین کمان پر از رنگ های مختلف هست. تاریک هست اما رنگ ها فکر مرد را روشن میکند از روی رنگین کمان سر میخورد به درون ابری بالا میرود در خط  ایستاده پلکان خط ایستاده میفتد درون زمین تاب میشود درون زمین تاب میخورد.سایه میشود.درون سایه راه میرود. سایه خسته میشود.سایه دیگر او را هل میدهد درون زمین میفتد به درون سایه خط ایستاده زیر زمین هست پر از حفره هست درون یک حفره میرود پایین میرود زمین پر از زندگی هست.سایه ها درون زمین زندگی میکنند.درون زمین راه میروند درون زمین حرف نیست .درون زمین بر عکس میشود همه بالا میروند درون ابر خانه میسازند ابر ها باران میشوند باران درون ابر میبارد درون رنگین کمان زندگی هست.مرد سر میخورد درون صفحه 22 تمام صفحه داستانی جدید میشود یک داستان 22 صفحه ای.کلمات چینش میشود فصل های داستان شکل میگیرد .داستان سمت رمان میرود صفحات بیشتر میشوند.اما خالی از کلمات.مرد پرنده ای میشود گنجشک میشود. پرنده بزرگتری او را بر میدارد بالا میروند.مرد سوار پرنده میشود می ایستد و نگاه میکند.تکانی میخورد میفتد که عقابی او را میگیرد و با خود میبرد جنگل تاریکی هست. پر از مار و عقرب های زیاد. مرد درون جنگل تاریک میفتد. شیری میدود  سمت او و درون شکم شیر میشود.شیر جهش میزند او را میبرد تا روی تخته سنگی و بیرون میندازد او را.بالای تخته سنگ می ایستد قلعه ای هست آجری درون قلعه میشود خالی هست.پایش سر میخورد میفتد درون تونلی که در قلعه هست .ته آن پر از  آدم هست. آدمهای سنگی آدمها سنگ میشوند آدمها سنگها را میشکنند. آدمها قلعه میشوند. و از دورن قلعه حرف میزنند هیچکس صدای ادمهای سنگی قلعه را نمیشنود.سنگها بهم میریزند و قلعه میریزد آدمها فرار میکنند و از قلعه نجات پیدا میکنند آدمهای سنگی آدمهای پوست گوشت استخوان میشوند و درون صفحات زندگی میکنند درون صفحات پازل میشوند زندگی درون کلمات میشوند.آدمهای فکری درون مغز نویسنده نیستند درون صفحات هستند.نویسنده آدمها را سنگی  نمیکند آدمها درون جریان رمان هم سنگی میشوند هم دیگر درون کلمات خانه میسازند هم درون ابر ها میروند آدمهای رمان دیگر 22 صفحه محدود زندگی نمیکنند هر کدام صفحات زیاد دارند هر کدام همه نوع زندگی میکنند.در هر صفحه زندگی میکنند.هر صفحه مال حالتی از آدمهای رمان هست گاهی دلشان میگیرد درون صفحه 22 میروند کنار پنچره مینشینند تا درون صفحه باران شوند و درون صفحات بعد رنگین کمان قصه ی تکرار صفحات قبل و بعد شوند آدمها زمانی خسته میشوند که نقطه پایان رمان را بگذارند آدمها در تعداد همان صفحات زندگی خواهند کرد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

مردی شبیه بادکنک


آخرین خبر | پرواز با بادکنک

میدونی چی شده؟نه چی شده؟ من دیشب تو خواب مردی شبیه بادکنک دیدم.دروغ میگی.به جان تو راست میگم .

آخه منم دیشب تو خواب مردی شبیه بادکنک بنفش بود انگار یه آدم بود که شبیه بادکنک سرش بود اما تنش شبیه آدم نبود به من میگفت چرا به گل ها آب ندادی.

وای دقیقان به من گفت چرا به بلبل ها دونه ندادی.راستی مال من تنش شبیه اتوبوس بود.

پس خواب سنگینی دیدی یعنی سنگین خوابیدی. نه اتفاقا نان و پنیر خوردم تو چی خوردی.من نان و تخم مرغ خوردم.اما تو خواب مرد به من گفت بادکنک بودنم برا اینه که تو فکر نکنی من یه آدم هستم.میگن خیلیا تو خواب این مرد بادکنکی رو دیدند.اما متفاوت بوده مال یکیشون تنه مرد شبیه بادبادک بوده سرش شبیه بادکنک بوده.کفشاش شبیه اردک بوده. چجوری کفشاش شبیه اردک بوده. طرح اردک زرد رو کفشاش بوده مارک هم بوده. چه خواب دقیقی با  ریز ترین جزئیات.آره خب تو واقعیت هم دیده شده. چی میگی واقعا.آره به یکی گفته بیا جلو اومده جلو. سرش تو واقعیت شبیه  بادکنک بوده به طرف گفته دستتو بده بمن اونم فرار کرده دنبالش کرده دستشو گرفته با هم رفتن تو هوا. البته میگن طرف گم شده اما ناسا میگه دیدن تو کره مریخ با هم بودند. مگه تو مریخ حیات یافت شده. همین دونفرو دیدن منتها میگن اونا شبیه سنگ شدند. خیلی ماجرا عجیبه.

در ضمن مرد مدتهاست دیگه نیومده میگن تو مریخ گم شدن بعد تبدیل به سنگ شدند. ولی من میگم قوه تخیله بالایی دارند چون من دیروز دیدمش.چی میگی واقعا.آره داشت از یه بقالی ماست میخرید منو دید ترسید گفت تو دیگه کی هستی. چرا سرت شبیه بادبادک میمونه. منم گفتم تو بادکنک باز به من میگی بادبادک.اتفاقا استوری گذاشتم.500 نفر گفتن دیدیم همین مردو که به ما میگفته کاستو بیار ماست بگیر.یه روز استوری گذاشتم همون مرد رو دیدم با ظرف دوغ همه گفتند نزدیک 250 نفر به ما گفته لیوانتوبیار دوغ بگیر.اما بنظرم تو نظرات دویست نفر نوشته بودند که ما رو هم فالو کن.کنار فالو کردن نوشته بودند ما هم دیدیمش که به ما گفته درباره الی ببینید یا من ترانه 15 سال دارم. پیشنهاد فیلم میکنه. آره تازه میگن تو خواب آقا فراستی اومده بوده گفته به نظرت من بهترم یا هیچکاک فراستی گفته تو بدرد نمیخوری چون اصلان محتوا نداری.اونم گفته سرم مثل بادکنکه. گفته اصلان فیلم در نیومده.خلاصه بیخیال کرده رفته.میدونی تو خواب هر کی اومده باهاش چت خوابی کرده.خیلی مرد با دانشی هست.اما میگن تو خواب هر کی اومده. مثل بادکنک بوده.یکی نوشته بود من میشناسمش تو محله ما هست. اون یکی نوشته بود تو  دبیرستان ما فراشه. اون نوشته بود تو مطب ما نقاشه.اون نوشته بود تو بیمه نقش در باز کن داره. خلاصه همه جا هم کار میکنه.اما بنظرم من دیدمش تو محله خودمونه کاسه ماست فروشه.بابام میگه هم دوره من تو سالهای 45-46 بوده تو دبیرستانشون. منتها مرده مثل اینکه متولد 50 هستش. میگن به چند نفر گفته 50 اونا هم گفتن 40 بیست.ولی اون گفته 50-50

قراره تو هالیوود تو بالیوود فیلم دربارش بسازن.میگن گیشه رو تکون میده.تازه گردنبند و نمیدونم رو کیف همه چی فروش داره.از بستی که همه میخوان بدونن کیه.

تازه قراره یک جشنواره بکن دربارش فیلم بسازن تو پکن

یعنی جشنواره خودش فیلم بسازه خودش جایزه بده. آره چرا که نه.وقتی که جشنواره فیلم بسازه خودشم جایزه بده. بازیگرم که نیست جایزه میرسه به رئیس جشنواره نیابتی میده به خیال بازیگر تو خواب.

اما راستی حالا قراره به کجا برسه چی میشه. هیچی یه فیلم میدن بیرون میگن برا این بوده ببینیم مردم زودباور هستن یا نه.آمبولانس بیاد مرده از توش بیاد بیرون شبیه بادکنک بزارن رو سرش تازه اگه واقعیت باشه بعدان تکذیب میکنن.اگرم احتمالی باشه میگن به احتمال زیاد مردی هست مال سیاره دیگه.اگرم دستشون برسه بهش  محاکمش میکنن به جرم اختلال در خواب.اختلال در فروش فیلم.اختلال در فروش ماست. اختلال در جشنواره. منتها قبلش پول سازی داره اما بعدش برا این که طلب پول نکنه از اونا این کارو میکنن که طلبکار نشه.آهام یعنی قبل اون هست بعدش نیست .یه جورایی باردهی ماجرا مهمه.مهم مرد بادکنکی نیست که مهم اینه که تو فروش ماستو دوغ کیف و کفش تاثیر چی داره.

راستی قصه از کجا شروع شد.فکر کنم از گلو باغو جوونه از یه صدای وحشتناک تو خواب شدم دیوونه.اما قراره سازمان ملل ازش برا جنگ زده های شمال آفریقا استفاده کنن. به عنوان نماد صلح.چون تو خواب گفته بوده. جنگ کنید اما نه برای صلح.اونا هم گفتن منظورش اینه که صلح کنید نه جنگ .یا گفته بوده اگه منو دیدید بهم سلام کنید هر کی دیده جواب سلامشو نداده. اما کمپین ساختن اگه تو رو ببینیم عاشقانه سلامت میکنیم. کنار کمپین دو هزار و صد تا تبلیغ هست لود صفحه سنگینه. اگه از خواب قرمز استفاده میکنی باید ببندیش بعد تنها چیزی که میاد صفحه نوشتاریه. بعد رد میشی میری تو صفحش میگی تو کجای خواب منی. اون میگن تو خواب همون شب میاد میگه سلام .بعد تو خواب هیچکی سلام بهش نکرده. منتها میگن تو بیداری اگه ببینیم تو رو عاشقانه ترین سلام ها مال تو اصلان همش.

یه فیلم ساخته شده شرارت جهانی بر علیه خواب.اون نقش خواب داره تو فیلم.

آهام چقدر عجیب مقوایی هست این ها. من برم چون ممکنه امشب غذا سنگین بخورم اون بیاد به خوابم بهش بگم دوسش دارم اونم بگه به ما چه.یعنی فانتزی هاتو برم که چقدر زیباست من رفتم...

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

پسری که دوست داشت پرواز کند...


چرا نمی‌توانیم مانند پرندگان پرواز کنیم؟ - یک پزشک

پسرک به کنار پنچره میرود و مینشیند.گنجشکی روی بالکن نشسته. میدونم برمیگردی بالاخره میای. رهگذران را در کوچه نگاه میکند.مردی که دستش زنبیلی دارد.پایش را روی زمین میگذارد .یعنی میشه من پامو بزنم زمین پرواز کنم.برم از کنار آدمها رد بشم و اونا رو از ارتفاع بالاتر ببینم.یعنی میشه من پرواز کنم.میخوابد.روی تخت دراز میکشد.در یک پیاده رو هست اما نه رهگذری که بگذرد.بالاتر از ادمها نگاه میکند تند رد میشود آدمها از کنار او که بالا دارد پرواز میکند میگذرند طبیعی نگاه میکنند پسرک تعجب میکند. اوج میگیرد اونقدر که روی شیروانی ها را میبیند.و در یک حیاط با طبیعت جنگلی فرود می آید.بلند میشود و در حیاط کوچک خلوتی خود را میبند که دارد به پنچره ای نگاه میکند.مردی را میبیند دست تکان میدهد مرد فقط نگاه میکند.پایش را به زمین میکوبد اما نه بلند میشود و نه پرواز میکند .ترس تمام وجودش را گرفته.اینجا کجاست دیگه.هر چی دور و ورش را نگاه میکند برایش اشنا نیست جایی که هیچوقت ندیده.آدمهایی که از پنچره به او نگاه میکنند همه بدون حرکت هستند فقط نگاه میکنند. مثل آدمهایی که پرواز میکرد و فقط نگاه میکردند. نه از آمدن بیگانه ای در انجا تعجب میکنند نه حرکتی میکنند فقط نگاه میکنند. پسرک از خواب بلند میشود تمام وجودش را ترس گرفته به خود میلرزد. اما دوست دارد جایی پرواز کند که زیباتر باشد آنجا تاریکی غلیظی از آسمانی هول انگیز از تاریکی و زمینی نا آشنا برایش بود و پروازی که در خواب تجربه کرده بود پر از حس همان چیزی بود که دوست داشت اما ناخوشایند برایش از حس فضایی که در خواب دیده بود داشت.دوست داشت پرواز کند پیاده رو برایش جذاب بود اما نه همه خوابی که دیده بود. دوست داشت  بر گردد آن کسی که منتظرش هست. برادرش به داخل اتاق میشود .میگوید هنوز منتظری. آره هنوز منتظرم. میگوید منتظر چه کسی هستی. جواب نمیدهد. دوباره پشت پنچره میرود بر میگردی میدونم.از خوابیدن وحشت دارد اما پرواز کردن را دوست دارد.حس سبکی که میتواند هر جا برود اونم نه با پای پیاده نه بال داشت نه پرنده بود اما میتوانست اوج بگیرد میتوانست آن همه راه را تند برود.همه خواب برایش شیرین نبود اما حس مثل پرواز را تجربه کرد اما گفت خواب بود.و خوابی که دوست نداشت دوباره ببیند اما حس آن را دوست داشت .تق تق پشت پنچره کسی میکوبد  پنچره را باز میکند. مردی داخل اتاق میشود بالاخره اومدی. مرد فقط نگاه میکند.من خیلی منتظر بودم. با دست اشاره میکند دنبالش بیاید.و پسرک پرواز میکند...

نویسنده-حسام الدین شفیعیان