از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.
سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.
کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.
جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.
بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.
پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.
به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.
چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد و زن مینشینند. آقا ساندویچ همبرگر لطفا نصفش کنید.
کودکی در حال بازی کردن هست. توپش را میندازد.و مرد بر میدارد. دوباره میندازد. و مرد بر میدارد.
کودک لبخند میزند.مرد لبخند میزند.
ساندویچتون آماده شده.
ممنونم.
ساندویچ را میخورند و بلند میشوند زن بیرون میرود تا آشغال های درون سبد را خالی کند.
کنار مرد فرکار مردی ایستاده که کمی حرف میزند و میخندد .با مرد فرکار صحبت میکند چهره خندانی دارد.
مرد میرود زن را صدا کند.آقا حساب نکردید. مرد خندان چهره اش در هم و خشن میشود. انگار منتظر حمله هست.
نه رفتند خالی کنند سبد را الان.
زن مگر حساب نکردیم. دستی در جیب میکند. ببخشید.چقدر میشود. و حساب میکند. مرد کنار دستی دوباره لبخند میزند.
زن متکدی دم در ایستاده هست. زن پولی میدهد. مرد خندان نگاه میکند.زن متکدی با صدای آرام حرف میزند. به مرد میگوید چرا میخندی.
مرد خندان و در هم به فرکار میگوید چرا گدارو تو آفتاب نگه داشتی . و میخندد. انگار غر زدن متکدی را دوست ندارد.
مرد و زن بیرون میروند.و سوار اتوبوس میشوند.زن کارت میزند.راننده حواسش هست حقش زده شود.
و مسافران میزنند.مرد راننده همه را زیر نظر دارد و مدام از آینه نگاه میکند.
مرد مینشیند. موبایل از اختلاص میگوید صدای نیمه بلند گوشی انگار میخواهد اخبار داخل اتوبوس پخش کند.
مرد میگوید حتما خیلی تیز بوده تونسته از تو ایران اختلاص کنه فرار کنه. مرد کنار دستی میگوید نه کاری نداره.
که راننده حواسش هست کسی من کارت نزده سوار نشود. مرد میگوید نه بابا سیستم رو نگاه کن راننده اتوبوس به این محکمی.
الان تو یه بانک بری متوجه میشی اصلان نمیشه تومنی جا به جا از تو بشه. یا اونا حواسشون هست. کلان جایی چیزی نره پول.
مگه میشه پشه رو رو هوا نعل میکنند.مرد میگه نه بابا اختلاص که زیاده. مرد میگه ببین اون دیگه کیه. تونسته بزنه بره. مرد میگه ما نمیتونیم تومنی بزنیم. مرد میگه بده بزنیم.
میگه میزنن بیشتر تا بزنی.میگه مگه به شما زدن.میگه چه نیشی زدن.میگه خب باید گروه خونیت رو بگی ناپاکه تا نزنن.
میگه کی زده. میگه روزگار.
مرد میگه روزگار بد گاهی میزنه.
مرد دیگه داره با گوشی مثل بلند گو حرف میزنه. اگه بتونه از من ببره. من تمام کره زمینو میگردم پیداش میکنم فکر کرده.مرد میگه ببخشش بیخیال. مرد میگه ببخشم اصلان باید حقتو بگیری. شده کشته بشم حقمو میگیرم. فکر کرده اون اگه ده خطه من بیست خطم. کلی خط خط میکنه.
که دوباره باهاش تماس میگیرن میگن اشتباه شده حساب شرکت درسته. که مرد میگه اخراج.
مرد کنار دستی میگه کی رو اخراج کردی میگه کارمند متخلفو میگه چکار کرده میگه اشتباهی بمن میگه بردند. میگم کی میگه فلان شرکت.
مرد به کنار دستیش لبخند میزنه. آروم میگه خالی میبنده کلاس بزاره جلو مسافرا که رییس شرکته.
مرد باز به کنار دستیش میگه یارو میبینی من میشناسمش صبح ها ساعت 6 صبح میاد کنار ایستگاه اتوبوس آدامس فروشی و پفک سیار کار میکنه.
مرده میگه نه بابا رییس شرکت بین المللی .
مرد میگه نه بابا تو کار آدامسه.
که در زده میشه. سطل سوپ مرد لای در با دستگیره پرس میشه.
همچین که یک بار در بازو بست میشه. و مرد از مردم مریض دارن حواست نیست و کلی امور دقیقن مربوط به له شدن سوپ که زیاد به اون مسئله ربط پیدا نمیکنه به راننده میگه.
راننده اینجا دیگه تو آینه نگاه نمیکنه تا مرد میره.
مرد شرکت بین المللی آدامس میگه چه مردم تیز هستن. نگاه کن راننده دیگه حواسش پرت کرده بود که راننده میره تو کار آینه به مرد بین المللی میگه کارت نزدی.
مرد بین المللی جا میخوره میگه آقای راننده من کنار شرکت صبح ها میای آدامس تخفیف کلی میدم.برای شرکت های دگر میبری. مرد میگه پاشو بیا خودتو لوس نکن.
تو شرکت بین المللی هنوز کار میکنی . مرد کروات قدیمی رو شل میکنه. میگه به جان شما من زدم.
مرد کنار دستی میگه برو بزنیم.
که مرد با قدم های محکم میرود و پول میدهد. مرد میگه به صرفت نیست .اینجوری خیلی بیشتر باید پرداخت کنی.
مرد میگه ما که همش پرداخت میکنیم. بیا اینم پرداخت.
و از کویتو بحرینو کشورهای عربی نفتو پول دم در منزلو اینها به راننده میگه. مرد میگه تو دیدی. مرد میگه گفتن.
راننده میگه گفتن اما فکر نمیکنم. اونجا راننده ها کلی مزایا دارند. تازه اتومبیل جایزه بزارن بیان سرکار.
مرد میگه تو رفتی. مرد میگه گفتن. مرد میگه اون مال مسابقه فوتباله که جایزه ماشین میزارن تا یکی بیاد .
بعدشم از شل کاری آدمها تو کرایه بحث میشه. و پول دادن جای دیگه. کلی مباحث اقتصادی و بین المللی.
که مرد و زن پیاده میشوند.
و اتوبوسی که کم کم به ایستگاه آخر میرسد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
سلام ببخشید خیابان توکلی کجاست. شما رو من میشناسم.آره جوون دفعه پیش هم آدرس خیابون توسلی رو پرسیدی گفتم نمیدونم. اتفاقا یک دفعه دیگه هم آدرس خیابان تمدنی رو پرسیدی شهرت دقیقا اسم خیابون هاش چیه. آهام خیابان تمدنی بالاتر از سه راهی سوته شبان پایین تر از بلوار تفاهم بالاترین خیابونش ساوالان هست.
عجب تازه مرخص شدی از کجا؟ دار المجانی نه بابا هنوز به اون مرحله نرسیدم. اما جوون من رسیدم. چون چند مدت تو دار المجانی بودم. اونجا چکار میکردید.
آدرس میپرسیدم. واقعا. آره آدرس خیابان سوسن. گلها.صنوبر. پیچک.اقاقیا.افتابگردان. شهر شما فرق داره ها. آره طبیعتیه. چه جالب راستی ببخشید شما واقعا فکر میکنید این خیابونا نیستن. مهم نیست برام بودن و نبودنشون مهم اینه که هنوز آدمهایی هستن که دنبال یک آدرس هستند.
من اسمم سیاوش هست. مهم نیست برام اسمت چیه. چقدر شما مهربونید. تو هم بر عکس حرف میزنی. نه ولا تا حالا اینقدر آدم پر از احساس ندیدم.
من جوون تو دوره قدیم نیستم. نگاه کن گوشی من رو. اه آیفون دارید. آره آیفون خونمون رو کندم تو جیبم گذاشتم. چقدر شما بامزه هستید. نه اتفاقا خیلی خنک هستم.
تازه شلوار جین هم میپوشم.با کروات گلهای آفتابگردان. چه تیپ خاصی دارید. راستی تو جیب بر هستی. نه من جیب دوز هستم.خیاطم. آهام منم بقالم.
شما ترس از دزدیدن مالتون دارید. خب البته زیاد نمیشه به هر کسی اعتماد کرد. نه به نظرم شهرها بزرگتر شدن.حالا مگه چی دارید. پفک نمکی دارم.
نه بحث این نیست که شما سارقید.اختیار دارید نظر لطف شماست.نه خواهش میکنم. به نظرم دزد نیستی البته روانی هم نیستی. اختیار دارید بازم لطف دارید.
بنظرم دنبال آدرس هستی. صد در صد همینگونه که میفرمائید هست.
راستی اونجایی که میخوای بری کجاست. اونجا خیابان توکلی هست کنارش یک دفتر هست. دفتر پخش آگهی تبلیغاتی. زنجیره ای هستند. مال خیلی جاها.
چه تبلیغاتی هست. تعمیرات.خدمات و...
آهام پس بیکاری. بله کار سراغ دارید.
آره .چه کاری.باغچه روبرو سیب نداره.موندم علتش چرا باغچه روبرو سیب نداره. خب برو بکار سیب داشته باشه اینم کار.
منو دست انداختید. نه جوان میگم باغبان نیاز داره.واقعا آره برو بپرس اگه باورت نمیشه آگهی زده. باغچه درخت نهال هر چی بکاری کاشتی مهم اینه که میوه بده.
اتفاقا شخص صاحب مغازه خودش تو کار فروش گل و گیاه هست.منتها برشکست شد زد تو کار انبار ضایعات.اه خوراک منه. چی ضایعات.
نه واردات .یا صادرات. شوخی کردی .نه جدی گفتم. خب شوخی کردم. چه جوان شوخ و خنده داری هستی.
نه اتفاقا آدم خیلی بد اخلاقیم. چطور. اخلاقم مثل واشر میمونه. مخم مثل صافی رو بنزین رد نکنه.
وای چه نگاه زیبایی. پس سارق نیستی. نه اختیار دارید گفتم لطف دارید بمن شما چون مدال های افتخار هر مدت تو گفتمانمون میندازید گردن من.
نه اتفاقا اونم یک شغلیه.زحمتکشن. من خودم مدتی دزد بودم. چی دزد.!!!
آره قلب یکی رو دزدیدم. اه تو کار اعضای بدنید.
نه حالا در اون حد حدودا 35 سال پیش.البته دیر شده بود. مگه شما چقدر سن دارید. من بیژن 15 سال دارم. وای مردم چقدر شما خنکید.
به قول خودت لطف داری باز خوبه عقده گشایی کردی. والا میترکیدی.
راستی جوان اسمت هر چی هست برا خودت من داره دیرم میشه باید برم مهدکودک.
وای تو این سن. آره گفتم 35 سال پیش ولی خب فکر کنم بفهمی چرا مهدکودک. صد در صد.
تو هم برو باغچه روبرو رو بیل بزن شاید از درونش اشیاء باستانی مثل پوست پفک. یا یک دفتر خاطرات یا یک میخ نمیدونم هر چی پیدا کنی.
نو ش جان صاحبش صرف شده. میرم. ولی بدون دیگه ازت آدرس نمیپرسم.
چرا. چون احساس میکنم. سیاری هر جا میرم تو اونجایی. خب قسمت اینه. کوه به کوه یا هر چی نمیرسه یا میرسه. آهام چقدرم درست گفتید آلزایمر چکار میکنه.
نه من آزایمر ندارم. حالا تو میخوای جبران کنی مدال های منو. نه این چه حرفیه اختیار دارید.
برو اما از کنار برو چرا. قاطی ادمها نشی.
واقعان چه ادبیات سخیفی دارید.اختیار دارید. ادبیات شما چیه. من پست مدرن. خب بزار تو یخچال بشه کهن مدرن یخ میزنه دیگه. وای چقدر خنکید.
امیدوارم چشمم دیگه به تو نیفته. منم همینطور امیدوارم هیچوقت با شما روبرو نشم.
ولی به احترام موهای رنگ شده ی شما میگم خیلی بدبخت شدم از دین شما.منم همینگونه خیلی حالم بهم خورد از دیدن شما.
لطف دارید. نه اختیار دارید. چیزی که از دستم بر میومد دریغ نکردم. بله شدم آگهی خودم.
بای بای. خداحافظ جوان به سلامت.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره
123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد..
سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده
به گوشه دیوار..نگاه سگ به سگ..ظرفی غذا..گوشت غیر سگ..سیر کننده یک سگ..ظرف را
چپه می کند بو می کشد بو می کشد از زیر در یک تکه گوشت را هی می زند می زند می زند.
زبانش را در آورده نزدیک تر می شود بو می کشد لیس می زند برمی دارد و به گوشه دیوار
می رود.می خورد می کند و نگاهی به در می اندازد پارس می کند زوزه و زوزه و می دود.
قطار به ایستگاه می رسد ..مردی روی صندلی داخل سالن کنار پنجره نشسته ساندویچی به دست
دارد تکه گوشت ها را همراه با نان و کاهو و خیار شور می خورد و نوشابه زردی را بعد از هر
چند لقمه سر می کشد و نگاه می کند به پیرمردی که روی نیمکت کنار ایستگاه نشسته پیرمرد نگاه
می کند مرد می خورد..ساندویچش تمام می شود سیگاری روشن می کند و به سمت ایستگاه می رود
دستش را در جیبش می کند و یک سکه پنجاه تومانی را کف دست پیرمرد می گذارد و می رود..
پیرمرد از جایش بلند می شود و به سمت بقالی حرکت می کند یک اسکناس صد تومانی را در
می آورد و روی پنجاه تومانی می گذارد و به فروشنده می دهد .کیک می خوردو راه می رود.
قطار می رودو می رودو می رود شب فرا رسیده است چند خانه کنار هم برق خانه روشن.
خانه کنار دست تعمیرگاه موتور پارچه ای سیاه به دیوار دارد در گذشت جوان ناکام.
مادر در حیاط را باز گذاشته و کنار در نشسته است زن های همسایه کم کم یکی بعد از
دیگری از او خداحافظی می کنند و با کلمات مرسوم و تسلی بخش غم آخرت باشد و دیگه داغ
نبینی می روند تنها یک زن واژه های دیگری را به کار می برد خدا لعنتش کند سر خودش بیاید و نفرین و
چند بدو بیراه دیگری که به شخصی به نام محسن می دهد و چند فحش دیگر که به سمیه نامی می دهد.
قطار به آرامی می ایستد..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123..و مسافرانی که می روند
تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند ..تنها قطار است که جریان دارد و راهی که هیچ کس پیچ و خمهایش را
نمی بیند و فقط نگاه می کنند مناظری که زیبا هستند و قطاری که در همین نزدیکی هاست و به زودی دوباره
به سر جای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد کتاب را باز میکند پینو کیو تا صفحه صد میخواند کتاب را میبندد .مداد را بر میدارد کاغذ را سیاه میکند.داستان از درون سیاهی باز میشود کاغذ مچاله میشود.
شخصیت داستان بیرون از ذهن درون مچاله شدن باز میشود. قصه درون یه کتاب جریان پیدا میکند.این بار ویک ونیپ شخصیت جدیدی از داستان باز میشود.دیگر چوبی نیست. دیگر با دروغ گفتن دماغش بلند کوتاه نمیشود. این بار هر بار که دروغ میگوید قصه اش جذابتر میشود. این بار ونیپ شخصیت بزرگی نمیشود.این بار ونیپ دروغ میگوید اما راست باور میکنن. این بار ونیپ گربه و روباه توی قصه ندارد.شخصیت های جدید داستان هابرو و هبرگ هستند.اما شخصیت ها جا نمیفتند.اینبار قصه جهانی نمیشود.این بار کسی ونیپ را نمیخرد.چون ونیپ چوبی نیست. آدم هست. اما دماغش در داستان بلند نمیشود.چون نویسنده برا شخصیتش گوشت قرار داده. نه چوب.
ونیپ توی داستان دروغ میگوید اما داستان جذابتر میشود. اما خریدار داستان کسی نیست.
هابرو و هبرگ آدم هستند حیوان نیستند.اما شخصیت های جهانی نمیشوند.نویسنده داستان دروغ هیچ یک از شخصیت های داستانش را باور نکرده.توی داستانش غرق نشده. توی داستانش از یک دروغ شاخدار دماغی بلند کوتاه نمیشود.تمام داستان دروغ هست اما هیچکس دروغ داستان را باور نمیکند.چون نویسنده داستانش را باور نکرده.
قرار نیست از داستان نتیجه اخلاقی بگیرد.چون شخصیت داستان ناراحت نیست.چون نویسنده ناراحت نیست.اصلان داستان روایتی از ناراحت بودن ونیپ نمیدهد.
پایانه داستان با یک راست گفتن ونیپ بسته میشود اما باز هم نتیجه اخلاقی داستان بسته میماند.درون داستان نصفش ماجرا شکل نمگیرد همش توصیف ونیپ از دروغ هایی هست که دماغ آدمی زاده اش را بلند نکرده و کوتاه نکرده.
ونیپ قصه آدم شده.اما کسی باورش نمیکند.آرزو دارد چوبی شود تا قصه اش جهانی شود.پیرمرد سازنده قصه جوان هست.چون پیر نیست قصه اش انگار جا افتاده نیست.چون مرتبا آدم قصه را دروغگو میسازد. اما ونیپ قصه تمایلی ندارد باور کند که دروغگو هست.چون ونیپ قصه آدم هست و چوبی نیست کسی باورش نکرده.
اما آرزوی ونیپ اینبار این نیست که آدم باشد میخواهد قصه را به آخر آن برساند که راست گفته که چوبی نبوده. و آدم بوده که چوبی ساختنش.
چون راست قصه آخر قصه هست کسی نصفه راه از اینکه قراره راست قصه را بفهمد به آخر قصه نمیاید. و بین قصه داستان را میبندند.کششی ندارد قصه ونیپ.
بین راه فریب نمیخورد روایت قصه ونیپ دو شخصیت آدمی دارد که بین راه ونیپ را میبینند اما چون ونیپ چیزی ندارد به ونیپ دروغ میگویند که چیزی دارد که مخفی کرده.اما ونیپ چیزی ندارد.اما میگوید پول هایش را توی قصه قبلی از دست نداده.بلکه پول هایش را روباه و گربه بردند. در حالی که آدمه قصه میگه گربه توی قصه قبلی بوده.و ونیپ توی قصه قبلی پول داده بوده که اونا مکر زدند و پولای ونیپ رو تو قصه بردند اما الان ونیپ تنها با جیب خالی توی قصه هست.
وتپژ قصه وجود ندارد و جایش یک شخصیت خیالی هست که به ونیپ داستان میگوید تو پرورشگاهی هستی.و معلوم نیست اصلان پورشگاهی که تو قصه هست کجای قصه هست.و چرا نامی از اسم آن برده نشده تا خواننده بتواند با آن داستان را دنبال کند. چون فقط نام جایی هست که دروغ آنجا ساخته شده.بدون نام بردن از نام تابلوی پرورشگاه.چون آنجا توصیف قوی ندارد قصه مبهم از جایی شکل میگیرد که شخصیت داستان نامبهم بیرون آمده.و توسط پری مهربان قصه هم آدم نشده بلکه توسط شخصیت جوان قصه آدم شده. که قراره گربه نره که تو داستان قبلی بوده که شخصیت داستان کنارش آن را رد میکند تا او وارد قصه نشه. چه چیزی از ونیپ ببرد که با گربه نره آدم شده تقسیم نکند.و اواسط داستان جنگل نیست یک بلوار هست که هابر میگوید به ونیپ باید از اینجا رد شود و قبلش خودش آنور بلوار میرود و ونیپ رد میشو و هابر میگوید تو چوبی هستی که تونستی از بلوار رد بشی.چون آدم از این بلوار رد نمیشه.تمام داستان گنگ هست که چرا اصلان باید رد بشه و چرایی رد شدنش چیست.چون قصدی نیست و روتین هست. و چرا آدم از بلوار رد نمیشه معلوم نیست دروغه که قراره بگه که حتمان دروغه خب چون رد میشه.پس حتما این دروغ فقط باید ساخته بشود تا همانند داستان قدیمی آن دروغی گفته بشود. و دماغی بزرگ نشود.اما آدم قصه ونیپ با رد شدن از بلوار بزرگ میشود حتی سن ونیپ با سن قبل آن فرق دارد. چجوری دروغ هست که آدمیاز بلوار ردبشه بعد بزرگ بشه. که نویسنده میگه این یک نوع رئال مانندو نمیدونم فضای سیال مانندو اینهاست که اصلان معلوم نیست بین راه چرا ونیپ بزرگ میشود.مگه در بین بلوار آدم بزرگ میشود.آدمها از داخل اتومبیل ها چرا دست تکان میدهند برای ونیپ و او دست تکان میدهد. و کودک مانند بزرگ میشود تا انتهای بلوار از سمت اول شروع رد شدن تا انتهای ایستادن روباه یا هابور یا هابر خلاصه شده شخصیت هابور طولانی تر مدام ایفای تلاش برای این دارد که ابراز پشیمانی کند که چرا روباه آدم شده و روباه بودنش کاربردی تر بوده. اما نویسنده تمثال روباه را آدم کرده تا شخصیت ها همه آرزوی آدم شدن کنند.در حالی که شخصیت ها تمایلی ندارند و همان شخصیت های قبل خود را دوست دارند.چون داستان جدید کششی برای خود شخصیت های آدم شده ندارد یا باور نکردند شخصیت ها که آرزوها توی قصه بر آورده میشن.پس آخر بلوار هابر به ونیپ میگه دیدی آدم رد شد در حالی که از بلوار آدمی رد نمیشه اما برای هابر ونیپ آدم نیست.و در اونجا هم آدمی رد نشده. اما بلواقع دروغ راست آخر قصه چیست؟ و آیا آخر قصه قراره همونجا ختم برای نویسنده بشه یا ساخته بشه تا ختم قصه بشه.اونم همراه با خواننده قصه تا آخر بلوار.و پایانه قصه همون آخر بلوار هست در اصل تا وسط قصه وسط بلوار باشد و انتهای آن به اینکه قرار نیست ونیپ آدم بشه تا بتونه رد بشه.چون هابر باور نداره که ونیپ آدم هست و همون چوبی هست اما در ظاهر آخر قصه میگه که آدمی از این بلوار رد نمیشه.در حالی که آدمها توی ماشین هستن. و رد نمیشن. و اونی هم که رد میشه براش آدم نیست.اما پایانه تمام آدمها از بلوار رد میشن و تا انتها همونا که تو ماشینن پیاده و از بلوار رد میشن.و هابر قصه هیچکدوم اونا رو باور نمیکنه.و همه رو همون چوبی میبینه. داستان در فضایی خیالی هست یا نویسنده قراره انتهای قصه را به آدمهایی وصل کنه که هابر در راست خود دروغ بگوید.و راست اخر قصه معلوم نشود.در حالی که یک راست در آخر قصه هست اما باز نشده اما تمام قصه از نظر نویسنده دروغی بزرگ برای شخصیت ونیپ هست که قراره با راست آخر قصه که معلوم نیست در انتهای آن بلوار چه اتفاقی افتاده پایانه باز از یک راست باشد بر تمامی قصه.و کتاب بسته میشود و شخصیت ها درون قصه شکل میگیرند. اما قصه جهانی مثل پینو کیو نمیشود بلکه یک قصه نا مرتب از مرتب بیان یک وقایع کوتاه اما طولانی را توصیف میکند.منتقد درون قصه خود نویسنده هست که در ان قصه را نقد میکند اما درون قصه توصیف نقد مثل روایت قصه هست.و راست اخر قصه پایانه بازی هست که در آن انتهای بلوار به نظر همان ونیپ میاید که آدم نیست از نظر هانر چون روباه هابور خود هم باور ندارد آدم هست و نگاه هابور یک نگاه حیوانی هست نه آدمی پس نگاه اون به آدمها باور این هست که هیچ آدمی از ان بلوار رد نشده...
نویسنده-حسام الدین شفیعیان