تشعشع نور خورشید خانه را نور افشانی می کند..پسر ابروهایش را درهم کرده بالای پشت بام نشسته است.
به روبرو زل زده است به جایی که تا چشم کار می کند یک شکل است.زن کلید کنار پنجره را می زند و کنار
پیک نیک می نشیند ..قاشقش را پر از زرده می کند و کنار دیس آنها را پخش می کند و سفیده ها را در سینی
می گذارد .مرد در زمین پشت خانه مشغول است خشخاش هایش را برانداز می کند.پسر خودش را به پایین
می رساند پشت در اتاق می ایستد و شادگل شادگل می کند.شادگل با صدایی ضعیف و لرزان می گوید چه شده
مگه سر آوردی بگو ببینم چه خبر..از اینکه هنوز نیامدن می گوید و با ترس و لرز از اتاق دور می شود.
مرد به خانه باز می گرددپشتی را تنظیم می کند و پاهایش را دراز ..زن با کلی حرف زدن بالاخره کلید
اتاق را می گیرد و شادگل را بیرون می آورد ..مشغول آماده کردن بساط نهار مرد خانه می شوند.ظرفی پر
از گوشت و زرده تخم مرغ ..گوشتهای بریانی شده ..کاسه ای دوغ با نعناع مرد لقمه می گیرد تکه ای نان پر
از گوشت تند تند می جود لقمه پشت لقمه به سرفه می افتد و کاسه ای دوغ که یک نفسه نصفش را می خورد.
دستی به سبیل پت و پهنش می کشد سر انگشتانش چرب می شود..زن سینی چای را جلوی مرد می گذارد
هنوز قند به دهان نگذاشته می گوید..اگر آمدند که هیچی ولی اگر زیر قرارشان بزنند دیگه مگه خواب شادگل
را برای پسرشان ببینند..باید بروند سراغ یکی دیگه شراکتم را با مراد صابر قطع می کنم.پسر با سوت زدن
آمدنشان را خبر می دهد و سر و صدایی که همیشه با دیدن کسی به راه می اندازد .تویوتای قرمز..مردی که
دستارش را با دست دور سرش مرتب می چرخاند تا نامیزان بودنش را برطرف کند و جوانکی قد بلند با سبیل
نازک و صورتی کشیده با دیدن صاحبخانه گرم احوالپرسی می شوند . همدیگر را در بقل می گیرند و با کلی
تعارفو احترام آنها را به داخل خانه راهنمایی می کند..زن از پشت در سرک می کشد و بعد از کمی وقت تلف
کردن سینی چای را برای میهمان ها می آورد..وسط اتاق می گذاردو می رود.مرد سینی را به جلوی میهمان ها
می گذارد تا در کنار چای از شیرینی هایی که شادگل درست کرده بخورند و منتظر تعریف کردنشان بشود.
شیرینی ها را می خورند یک استکان چای هم رویش و باد گلوی مراد صابر که با سرتکان دادن قصد دارد
به صاحبخانه بفهماند که از پذیرایی رازی هست.و بساط تریاک که به سرعت آن را آماده می کند و حرفهایی
که همگیش در مورد بار جدیدی که قرار است بفرستند ردو بدل می شود..وکم کم صداهای ضعیفی که بلند
و بلندترمی شود سربار و سهم سود حرفشان شده است..سالار پسر مراد هم با دیدن اوضاع بوجد آمده از حالت
سر به زیری در می آید و به پدرش نگاه می کند.دو گوش تیز شده که پشت در آشپزخانه در حال گوش دادن به حرفهای
آنها هستند با دیدن درگیری بین آنها شروع به سر و صدا می کنند پسرک از ترس داخل کمد چوبی پنهان شده است.
کار از دعوا هم می گذرد تا جایی که پدر شادگل دست به اسلحه می شود.سکوت بر صدای قبلی پیشه می گیرد
و همه آرام می شوند فقط صدای تیک تاک ساعت است که به گوش می رسد.با حمله ور شدن مراد و سالار به پدر شادگل
صدای تیر اندازی بالا می گیرد چند پوکه فشنگ پشت سر هم در هوا چرخ می خورند و به دنبال هم روی زمین آرام
می گیرند.تیک تاک ساعت دوباره به گوش می رسد..مراد درازکش وسط اتاق افتاده است و نگاهی که به آرامی به یک
سمت هدایت می شود و خیره ماندن به تابلویی که یک گوشه افتاده است. سالار زخمی روی زمین به خودش می پیچد
و صدای آخ گفتن هایش که کم کم بلندو بلندتر می شود و تیر خلاصی که صدایش را قطع می کند.زن شوکه شده و شادگل
که در اوج ناباوری به هر دوی آنها زل زده که چگونه سرنوشتشان را رقم زدند و یک نوع آرامش همراه با ترس که چهره اش را دگرگون کرده است.
مرد از داخل کمد یک بسته اسکناس در می آورد و در هوا آنها را پخش می کند یکی یکی پشت سرهم روی جنازه هایی که با چشمان باز به پول های
پخش شده نگاه سردی می کنند سرازیر می شود و کف زمین که قرمز و سبز می شود.
داستان کوتاه -شادگل-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از کتابفروشی بیرون میاید.
و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی با طرح چند پرنده و گل.
قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.
خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.
کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.
بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.
نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.
سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.
صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.
صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.
هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.
سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.
حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.
سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.
و صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.
شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
قطرات باران روی شیشه سر میخورد روی گل.مرد روی بالکن می ایستد نگاه میکند.آهای آقا آهای آقا.با منید بله.کمک کنید خواهش میکنم.چی شده مگه.بیاد پایین خواهش میکنم. الان میام.
مرد وارد کوچه میشود کسی را نمی بیند.پس کجا رفت. هر چه نگاه میکند مرد را نمی بیند.
صدای مات آقا کمک کنید آقا کمک کنید . برمیگردد کسی را نمی بیند.
بالا خودش را میبیند. آقا کمک کنید خواهش میکنم. بیاد بالا خواهش میکنم.
بالا میرود. و دوباره همان صدا از پایین و همان مرد.نگاه میکند . بیشتر دقت میکند. خودش هست.لطفا کمک کنید.پاهایش شل میشود کنار دیوار تکیه میدهد و سر میخورد روی زمین.
به سقف خیره میشود. همان صدا دوباره در گوشش میپیچد.بلند میشود.صدابیشترو بیشتر میشود.توی اتوبان هست.نگاه میکند خودش را روی بالکن میبیند.
آقا اینجا کمک کنید در اتومبیل را باز میکند.خودش هست. بر میگردد دیگر خودش را نمی بیند سوار دوچرخه ای در یک جنگل هست. کودکی کنارش هست. بابا باباجون منم سوار کن خسته شدم. بیا دخترم. هنوز مونده. بابا پاهام درد گرفت. حقته از بس شلوغ کردی پیاده باید بیای این تنبیه تویه.دختر زمین میخورد. مرد می افتد . از صندلی اتومبیل روی زمین قل میخورد وسط بلوار.صدای ترمز اتومبیل.و جیغ بلند زنی در جنگل.
پاشو خودتو لوس نکن پاشو زن چرا خودتو به مردن زدی. پاشو. شوخی بسه.بابا مامان مرده.نه بابا جون خودشو زده به از حال رفتن. مرد قل میخورد وسط بلوار صدای ترمز ماشین.
اتومبیل هایی که پارک میکنند کنار آهن فلزی و وسط میایند. مرد نگاه میکند. روی بالکن ایستاده هست.
و دوباره نگاه میکند. روی کوهی ایستاده هست.دوباره نگاه میکند کنار دریا هست. دوباره نگاه میکند در مدرسه ای هست .
وسط مدرسه دعوا شده هست.جلو میرود کودکی روی زمین افتاده. از حال رفته هست. پاشو پاشو خودتو لوس نکن مثلان که چی مردی.پسر بچه بلند میشود. زن جنگل بلند نمیشود.دختر بچه روبروی در مدرسه ایستاده نگاه میکند.بابا مردی.نه دخترم خودشو زده به از حال رفتن.
مرد کنار دریا هست. دختر بچه روی اسب هست که ناگهان اسب تند میدود سرعت اسب زیاد میشود دختر از روی اسب میفتد.
مرد نگاه میکند دختر بلند نمیشود. روی کوه هست. دختر بچه کنارش ایستاده.جیغ میزند فرار میکند.جیغ میزند فرار میکند.میفتد.
مرد روی بالکن ایستاده که مردی صدایش میکند نگاه میکند.میدود پایین زنی از حال رفته داخل اتومبیل. از مرد آب میخواهد.بالا میرود آب میاورد.نگاه میکند. دخترم بلند شو .مرد شوکه نگاه میکند.آقا حالتون خوبه. هیچی. چی شده خانمم افت فشار کرده. آب قند دارید. بالا میرود دوباره آب میکند لیوان را چند دانه قند میریزد.
میبرد پایین مرد لیوان را میگیرد.سر زنش را بلند میکند کم کم لیوان کمی خالی میشود.زن چشم باز میکند.مرد و زن تشکر میکنند و مرد داخل ماشین میشود و میروند.
دوباره به بالکن میرود. و داخل اتاق میشود آلبوم عکس را بر میدارد.ورق میزند و نگاه میکند.عکس دختر بچه ای در تمامی عکس های همان صفحه هست.
بر میگردد. داخل اتاق نیست. در جنگل هست. تو وسط زندگی ما قاطی شدی.تو کی هستی. دختر بچه جیغ میزند. ما مرده ایم. تو زنده ای اینجا چکار داری.برو از دنیای ما.مارو تنها بزار.ما مرده ایم. ما فراموش شدیم.دختر بچه لبخند میزند.من خیلی وقته مردم. میدونی چیم شده. ما غرق شدیم.مرد کنار دریا هست.دختر بچه از اسب پیاده میشود.ببین ما اینجا مردیم.تو همین دریا.منو کنار ساحل آوردند اونجا ببین.مرد وسط اتوبان هست. بلند میشود. خیلی اقا شانس آوردی. خط ترمزو نگاه کن. خیلی شانس آوردی زنده موندی.خدا بهت رحم کرد.مرد روی بالکن هست. چرا دختره بمن میگفت بابا.آخه چرا؟
من که زن ندارم بچه ندارم.من کجا هستم.مرد نگاه میکند.همان زن و مرد اتومبیل سوار هستند. پیاده میشوند دست تکان میدهند نگاه میکند همان زن و مرد در جنگل هستند. با لباس های دگر.دختر بچه ای اینبار عقب اتومبیل هست. سرش را بیرون میکند بای بای میکند. سلام آقا.پس چرا بابا نمیگه. اینا همونا هستند.
اتومبیل دور میشود.مرد روی صندلی مینشیند.خمیازه ای کوتاه میکشد و داخل اتاق میشود.روی تخت دراز میکشد.آلبوم عکس را باز میکند تمام آلبوم خالی هست.
و چراغ را خاموش میکند...
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید.
و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا
می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود
و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک سه گل ارکیده..صندلی به عقب می رود شاصتی را
ول می کند ثابت می شود.به خانه که می رسد زنش را می بیند که از پنجره سرش را بیرون آورده و دست تکان می دهد
تاپ زرد رنگی که به تنش فشار می آورد و فریاد شکم.لباسش را عوض نمی کند دستانش را می شوید و سر میز می نشیند
و نگاهی به ساعتش می کند و سر تکان می دهد .زن کیک را چند تکه می کند و دو پیش دستی گلدار چینی را از خامه و شکلات
آن پر می کند.می گم این خواهرتم دیگه شورشو در آورده بهش بگو برا من خواهر شوهربازی در نیاره.
خواهشن عزیزم یک امشبو ول کن دیگه با حرفات خرابش نکن نا سلامتی تولدته.
خاموشی خانه را در بر می گیرد..تر تر یخچال ...اه همین یکی رو کم داشتیم من میرم یک نگاهی به کنتر بندازم.
زود برگردی من از تاریکی نفرت دارم.ناقلا نفرت داری یا می ترسی.من یک شیرزنم می فهمی.بله چجورم فهمیدم شیرزنی
که از سوسکو تاریکی می ترسه.نزار بگم مامانت چی دربارت گفته..مثلا چی گفته که برام دست گرفتی.اینکه گفتی به یاد بچگیات
غذا دهنت کنه.ما یکبار یکشبی هوای بچگیمونو کردیمو به یاد گذشته ها اونم به شوخی به مادرم گفتم یک لقمه برام بگیره و با هم کلی
صفا کردیم فکر نمی کردم صاف بزاره کف دست تو.از این به بعد خواستی بیشتر صفا کنی بگو مامان جونت شیشه هم برات پر کن.
خب خدا رو شکر برقم اومد دیگه ولکن بزار صفا کنیم.هر دو مشغول خوردن کیک می شوند..زن پیش دستی ها را توی سینی می گذارد
و به آشپزخانه می رود و با ظرف سالاد برمی گردد.
عزیزم باز که سس فرانسوی رو سالاد ریختی ..تو که می دونی من با سس سفید دوست دارم.خب من چکار کنم منم با فرانسوی دوست دارم.
برق قطع می شود ..به کنتر نگاهی می اندازد خاموشی کوچه را در بر گرفته.
برق همه رفته همجا تاریکه..می گم دانیال بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم برق شهر که نرفته فقط یک خیابونه.خیل خب تا من ماشینو
از پارکینگ در می یارم تو هم حاضر شو.چند خیابان و خاموشی...از این بدتر نمی شد دیگه شب تولدتو برق سراسری رفته از شانس بد تو
اونم امشب.خیل خب اینقدر شانسمو تو سرم نزن خودمم می دونم شانس ندارم و الا گیر تو نمی افتادم.
دست شما دردنکنه همیشه همینطوری هستی تا حرفی بهت می زنن سریع جواب می دی زبونم که نیست ماشاا...از نیش مار بدتره.من حوصله ی یکی به دو
کردن با تو رو ندارم نگهدار می خوام پیاده بشم.کنار تابلو توقف ممنوع نگه می داره..زن پیاده می شود و ماشینی که بعد از هم پاشدن با او آرام آرام سرعت می گیردو
در تاریکی شب گم می شود.فقط صدای فروشنده ها به گوش می رسد و چهره هایی که در تاریکی شب ناپیدا هستن و گاهی نور ضعیف چراغ قوه هایی که به چشم
رهگذران می افتد.
و یک تاکسی زرد رنگ سوار می شود..راننده صدای ضبط را کم می کند..می گم آبجی خوب کاری کردی دربست گرفتی اونم اینوقت شب با این وضع خاموشی..
شده خوراک دزدا فضولی نباشه آبجی خیلی تو خودتی چیزی شده اینجوری دل آدم می گیره .به شما مربوطی نیست شما رانندگیتو کن.مگه از دماغ فیل افتادی
با شوفر بابات که صحبت نمی کنی.نگهدار مرتکه تو رو حتی برای دربونیمونم قبول نمی کنیم.پیاده شو بابا نوبر شو آورده زنیکه عقده ای.
کنار خیابان می ایستد چند اتومبیل جلوی پایش ترمز می زنند با دیدن بی محلی زن و چند فحش جور واجور کم کم جلو پایش خلوت می شود و از ترافیک
ردیفی کنار خیابان رها..خط کنار جدول را می گیرد و به سمت بالا می رود اتومبیل دیگری جلوی پایش ترمز می زند بعد از کمی صحبت سوار می شود بعد از کمی
جیغ و دادآرام می شود.دانیال فقط خدا تو رو رسوند.من دنبالت اومدم ماشینارو هم دیدم خواستم بفهمی که یک زن اینوقت شب نباید با شوهرش
سر لجبازی ور داره اونم تو این موقعیت.به خانه باز می گردند در را که باز می کنند با دیدن روشنایی زن شروع به سوت زدن می کند.
هنوز این جینگولک بازیاتو کنار نذاشتی.
تو چی هنوز این خشکولک بازیات و کنار نذاشتیو...
زن به آشپزخانه می رود در یخچال را باز می کند کمی گوجه فرنگی فلفل دلمه و کاهو بر می دارد و ریز می کند داخل یک ظرف می ریزد..
سس فرانسوی را برمی دارد همه ی سالاد را پر از سس مورد علاقه اش می کند و یک هویج را رنده می کند و بهم می زند.
کمی هم آبلیمو اضافه می کند و نمک و فلفل که روی سس را قرمز می کند.سر میز می برد و شروع به خوردن می کند به آرامی می جود و چنگالش
را از کاهو و فلفل دلمه پر می کند..دور لبش رنگ سس می گیرد..مرد نزدیک زن می شود سه بسته سس سفید را از جیبش در می آورد و روی سالاد می ریزد..
زن عصبانی می شود و درگیری شروع می شود..زن ظرف سالاد را به زمین می کوبد کف اتاق پر می شود از سالاد با سس سفید و سس فرانسوی.
من تو رو از رو می برم تو خیلی پررو شدی.خودت پر رو شدی مرتکه فکر کردی خبر ندارم با منشی دفترت رو هم ریختی.خفه شو و الا دهنتو گل می گیرم.
چیه چون یکمی چاق و گوشتیه باهاش شیش شدی یا قضیه یک چیز دیگه ی.برو خودتو درست کن معلوم نیست تازگیا با کی نشستو برخاست می کنی که اینقدر چشم دریده
شدی.با ننه ی تو.زنیکه بی تربیت احمق برو گمشو بیرون.آره می رم تا اون تیکه رو بیاری خر خودتی آقا.برو تا دستمو روت بلند نکردم.رفتم کی تو این طویله
می تونه با سگی مثل تو زندگی کنه.اگه تا سه شمردم رفتی که هیچی والا از وسط نصفت می کنم.زن کیفش را برمی دارد و بیرون می رود دوباره برق قطع می شودو
خاموشی همجا را در برمی گیرد.
داستان کوتاه-شهر خاموش-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387
مرد کنار سنگ قبر مینشیند و کتابی را در می آورد شروع به خواندن میکند. اینجا قبر من است من در اینجا مرده ام من شب ها زنده میشوم. من یک مرده عاشق هستم.زن من چند قبر آن طرف مرده. من و زنم با هم دیدن نمیکنیم. زنم زنده هست!!!
زن نزدیک قبرستان میشود و شمعی را روشن میکند کنار سنگ قبر مینشیند کتابی را باز میکند و میخواند.من زنی هستم که زنده هستم اینجا قبر من است من در اینجا مرده ام شوهرم چند قبر آن سمت من خاک هست من شوهرم را نمیبینم اما میدانم که او آنجا هست اما جسم او را و نه خود او را نمبینم.
کودکی با دوچرخه نزدیک قبرستان میشود و با سرعت میدود و کنار سنگ قبر می ایستد کتابی همراه دارد میخواند من کودکی هستم که اینجا سنگ قبر من است من مرده ام اما میگویند تو زنده ای من سالها پیش اینجا دفن شدم وقتی مردم پیر بودم وقتی مردم مادرم هم مرد او چند قبر ان سمت این قبر خاک شده هست من شب ها زنده میشوم. من کنار قبر خود دوچرخه دارم. من گلدان دارم. من شمع دارم. مرد می ایستد زن درون مرد و کودک درون مرد میشود. میروند درون قبر.دوچرخه نیست. شمع نیست. مرد نیست زن نیست و کودک نیست.
صبح میشود. مردی اتومبیلش را پارک میکند و نزدیک سنگ قبر میشود.یک نفر دیگر می آید و شروع به برداشتن و نبش قبر میکنند .مرد داخل قبر میشود و نگاه میکند اینجا نه اسکلت هست و نه کسی دفن شده. ممکنه که جنازه رو برده باشند.مرد دیگر که دستش بیلی دارد و کلنگی که گذاشته زمین مینشیند نه ما چند ساله اینجا هستیم اینجا کسی دفن شده. مرد میگوید این یک پرونده جنایی هست و سوال من اینه که شما بودی وقتی اینجا کسی گذاشتن چون طبق استعلام جنازه همین جا دفن شده اما هیچ اثری از اون نیست حتی استخوانی.
بله ما اینجا بودیم من خودم کندم دوستم گذاشت داخل.
اون کجاست. اون دیگه نمیاد سرکار اون نمیتونه بیاد سر کار مرده. من باید طبق یک فرایند به این که چگونه ممکنه جنازه اینجا حتی اثری از اون نباشه برسم. چون کسی که اینجا دفنه.یک قاتله.و متاسفانه اون تونسته زن و فرزندشو بکشه.و خب بعد گفتن که اون خودشو کشته اما طبق یک سری شواهد اون زنده هست یعنی دیدنش که به ما گفتن.
خب البته ممکنه که اصلان نمرده باشه و سوال اینه که شما کی رو دفن کردید . آیا تو اونو تو کاور دیدی یا هنگام گذاشتن داخل قبر.
بله من اونو دیدم من معمولان اینکارو میکنم اما اون روز نگاه میکردم اون رو دیدم. پس عکسشو ببینی میتونی تشخیص بدی همونه. بله حتما
درسته خودشو همین بود بنظرم که خودشه چون همونیه که من یادمه.
اما سرنخ ها میگه این مرد زنده هست. چجوری میشه که تو همینو دیده باشی و کلی شواهد قرائن هست که میگه این شخص زنده هست.
اما بنظرم ممکنه این پرونده سخت ترین پرونده جنایی کاری من باشه تو 23 سال کارم چون این یکی عجیب پیچیده هست با یک قاتل معمولی سر و کار ندارم یک قاتل سریالی هست اون تنها زن و بچه خودشو نکشته اون حدود 30 مورد قتل انجام داده که غیر 2 مورد زن و بچه خودش بقیه همه آدمهای عادی بدون علت قتل هستند یعنی نوعی آدمهای خیلی ناراحت نبودند غیر یک مورد که آدم شروری بوده بقیه همه آدمهای آروم ناراحتی نبودن اما اون ناراحته چون به نظرم اون قتل هایی انجام داده که سرنخ ها میگه نوعی بی انگیزگی در قتل ها هست شاید ما داریم روی مورد عجیبی کار میکنیم ممکنه توضیح من برای شما به این دلیل باشه که شما در مظن اتهامی چون شما کسی رو دفن کردید که زنده هست.جناب کاراگاه من روزی ده بیست تا حتی صد نفرم دفن کردم.روزی هم بوده که دو نفر دفن کردم. اما روزی که این شخص رو دفن کردم روز شلوغی نبود همین بودو دو نفر دیگه.اون دو نفر کی بودن. یک زن و بچه بودن.خب اون زن و بچه خودشو سه ماه قبل اینکه شما به نظر اینکه این شخص نمرده رو دفن کردید کشته. اون زن و بچه کجا دفنن. یک قطعه بالاتر دفنن.
خب یک فرضیه میگیریم اینکه شما اونو دفن کردید و بعد رفتن مهمان ها اونو در آوردید و اون اصلان نمرده بوده نظرت چیه. من اصلان متوجه حرفاتون نمیشم. مرده که زنده نمیشه. بازی بسه آقای رحمتی من همه چیزو میدونم شما دارید دروغ میگید.شما اونو ساعت 9 صبح دفن کردید و ساعت یازده اونو بیرون آوردید. اخه کاراگاه اون خفه میشه. اینجوری که. نه خفه نمیشه. قبر کنار اون قبری هست که به یک روزنه عمیق میخوره و اون قبر خالی که الان پره اون روز خالی بوده حفر اون کنار با شیوه حرفه ای پوشیده شده بود که میشد اون رو برداشت حتی و شما فقط کاری که کردید یک حفره رو از کنار برداشتید همون حفره نفس کشیدن اون که باز بود کنارش یعنی یک لایه بود که امکان تنفس از اون ممکن بوده.در اصل شما با گرفتن مبلغ بسیار زیادی این کارو کردید مبلغی که دوستتون گرفته و شما و اون دیگه کار نکرده ولی شما مثل اینکه قرض زیاد داشتید ما اینو هم میدونیم.دوست شما در ترکیه هست اینترپل در حال برگشت دوست شما به ما هست چون در ترکیه هست کار راحت تر هست.البته شما تنها به فرار یک قاتل حرفه ای کمک نکردید شما به یک آدمکش حرفه ای که قتل های دیگری بعد اون انجام داده کمک کردید.و جسد های بسیاری هست که پیدا شدن قاتل یک بیمار روانی نیست قاتل با یک انگیزه بیشتری این کارهارو کرده. که البته اون پرونده در اختیار ما نیست.و اون سمت قضیه به ما برای برسی نیست ما میخوام قاتل رو دستگیر و برای اون مسائل دیگه که مطمئنن میتونه انگیزه هایی که ما داریم روش کار میکنیم به کمک پرونده دیگه ای بیاد. آقای کاراگاه من گول خوردم. دیگه فایده نداره شما گول خوردید یا نخوردید شما شریک جرم هستید.آقای کاراگاه ببخشید. بخشیدن شما دست من نیست شما باید جلوی قاضی بروید من شمارو به جرم همدستی با یک قاتل حرفه ای دستگیر میکنم.
مرد از پشت سر می آید و با سنگ به کله کاراگاه میزند و با کمک آن مرد او را دفن میخواهند کنند که نیروها آنها را دستگیر میکنند نیروها که از دور آنجا را میپائیدن.
قاتل در میز بازجویی روبروی کاراگاه دیگر مینشیند چون کاراگاه به بیمارستان انتقال داده شد.
آقای کاراگاه من عاشق زن و بچه ام بودم. اما اونها باید میمردن. چرا باید میمردن؟ چون اونها اصلان نمردن. درست حرف بزن چرت نگو اونا کشته شدن یعنی تو اونارو به قتل رسوندی. نه اونها رو من نکشتم. اونها زنده اند.اون دو قبر دیگه خالی هستند. واقعا راست میگی. بله کاراگاه اونها نمردن.
اگه دروغ گفته باشی پرونده ات سنگین میشود.نه راست میگم اونا زنده اند اونها ترکیه نیستند.پس کی ترکیه هست فقط همون کسی که منو دفن کرد.خب اون در حال برگشتن به انتقال ایران هست.اما برای این ادعایت باید تیم برسی رو بفرستیم. پس زن و بچه تو کجا هستن. داخل من هستن آقای قاضی. تو مشکل روانی داری. نه داخل من هستند.تو یا خیلی زرنگ یا خیلی روانی هستی. هیچکدام. مگه تو آدمخوار هستی که اونا داخل شکم تو باشند نه داخل شکم من نیستند داخل بدن من هستند.وای تو داری منو عصبانی میکنی بهتره با هم اونجوری که من میخوام حرف بزنی . راستش آقای کاراگاه من اونا رو نکشتم. اونا زنده هستن. اونا داخل من هستند. سرباز رحمت زاده بفرست برای تشکیل پرونده برای فرستادن به برسی که این روانی هست یا از نظر عقلی مشکل داره یا نداره. چشم قربان.
چند روز بعد...
خب مشکل روانی نداشتی بهتره با هم دوباره مرور کنیم تو زن و بچه ات رو کجا مخفی کردی. اونارو کشتی یانه. نه قبرها خالی هست. اونا همون روز بصورت همونجوری که من دفن شدم دفن شدن.در حالی که اونها نمرده بودن.وای مگه زن تو و بچه تو چرا باید اینجوری دفن بشن. آقای قاضی من نزدیک میلیاردها قرض داشتم. خب میلیاردها چند میلیارد. بیست میلیارد.خب برای این کار خرج کردن نه چندان زیاد لازم بود برای قبر . اما اونای دیگه که کشتم نوعی شاکی ها بودن.پس پرونده کلاهبرداری تو باز پرونده دیگه ای شد.اون پرونده جریان داره اما آقای کاراگاه توی این شعبه نیست. پس از دسته گلای دیگت فکر کردی ما خبر نداریم. نه ندارید.
داریم دنبال علت بودیم.علت مهمتر هست از جرائم مالی تو علت قتل در دایره ما مهمتره تا علت کلاهبرداری هایت.انگیزه قتل ها مشخص شد اما اینکه زن و بچه تو کجا هستند برای ما مهمتره.از نظر ما تو اونارو به قتل رسوندی. نه اونا زنده هستن کجایند.فقط نگو درون من که دیگه کلاهمون میره تو هم.
گریه میکند اونارو هم کشتم. چی اونارو کشتی چجوری. اونارو یک ماه بعد کشتم.اما اونا همیشه جلوی چشمام هستند.چرا اونارو کشتی انگیزه قتل مهمه. خب اونا باید میمردن چون میدونستم یک روزی بدبخت میشن. چرا؟ چون اونا بعد رفتن من بدبخت میشدن. کجا میخواستی بری. میخواستم برم ترکیه.خب چرا اونا رو نمیخواستی ببری. در میزنند واستا ببینم کین. اه اومدن دنبالت مثل اینکه باید بری جایی دیگه قضیه تو پیچیده تر از این حرفها هست دو نفر نقابدار اومدن دنبالت.
پرونده از نظر ما کامل نشده اگه بشه برگرده. سرتکان میدهند. ولی ما باید دستور بزنیم رو پرونده برای قاضی. سر تکان میدهند.
مرد را میبرند.
کاراگاه از بیمارستان مرخص میشود بر میگردد و از کاراگاه جریان را جویا میشود. کاراگاه بنظرم این پرونده رو برسی نکنید. نمیشه کاراگاه من 23 سال کار حرفه ای دارم. این گل پرونده های منه. شاید خطرناکترین پرونده باشه شایدم باعث بشه رییس شعبه بشم این پرونده سنگین ترین پرونده منه.اما کاراگاه این مجرم دلایل سنگینی باید داشته باشه چون به جاهای بالاتر بردن. میدونم کجا بردنش. پیگیر شدم. میگن علت قتل ها تنها این مسائل نیست. پس چیست؟میدونی کاراگاه مثله زن قاتله. زن قاتل سرنخ همه قتل ها هست. زن قاتل زنده هست.اون الکی میگه. زنش رو نکشته. بچه اونم که گفتن کشته شده خود زنه کشته.زنه مسائل برون کشوری داره. اون یک جاسوسه.پس پرونده دیگه به ما ربطی نداره. چرا داره قضیه اینه که زن در اون قتل ها کمک کرده.علت این کمک از نظر ما مخفیه.اما علت های قتل که خود مرد انجام داده مالی بوده. ولی کمک زنه از رو کمک به همسرش نبوده این جایی هست که برای من سواله و البته به من نگفتن.
ولی طبق تحقیقات من یک پسر بچه با دوچرخه توی قبرستان روز قبل دیده شده. که میگن همون کودکی که زن کشته یعنی فرزندشو.اما خود زن هم شب در قبرستان همراه هممون مرد دیده شده.بنظرم اینها غیر طبیعی هستند و این دیده شدن ها رو انتظامات به ما گفتن. البته نتونستن اونارو دستگیر کنن یعنی زن و مرد. این تردد کودک با دوچرخه در قبرستان زیاد نیست اونم کودک هفت ساله.به نظرم این پرونده یک پرونده بسیار پیچیده هست.خب ما نمیدونیم علت قتل ها توسط کمک زن در قتل رساندن مقتولین چه بوده اما مرد قاتل کاملا انگیزه رهایی از شاکیان رو داشته.من پرونده های زیادی داشتم کاراگاه جوان اما این مثل پرونده سال 1369 که زیر دستم بود هست اون منتها قسمت خارج از دایره ما نداشت اون قاتل با انگیزه مالی میکشت اما زن اون قاتل همکاری میکرد با اون اونم پرونده عجیبی بود یک کلاهبرداری عجیب بود که قاتل مال هایی رو کسب کرده بود که برای از بین بردن ردپاها اون قتل هارو انجام میداد.زن اون قاتل در اجبار مجبور بود ولی زن این عجیبه.بنظرم زن این چه انگیزه ای داشته برای کمک به مرد در حالی که این زن اموزش دیده میتونسته خیلی راحت مرد رو بکشه.چون آموزش های مختلفی دیده بوده.اما بنظرم علت اینکه این مرد قرض دار شده نظر منه زیر سر همین زن بوده. یعنی یک فرمول پیچیده که انجام داده.بعد هم که انگیزه کشتن همکاری با اون برای ما نامعلومه.اما سخت هست در نظرم مختومه کردن پرونده در پرونده های من. اما خب مثل اینکه پرونده مختومه اینجا میشه یا به نظر من مختومه در دایره ما فقط چون این پیچیده ترین روش بوده از نظر قبر کردن و از نظر حساب شدگی کارها.طبق چیزی که ما میدونیم مرد عاشق زنش بوده و بچش.اما چه عشقی اینجوری میشه.عجیبه که بچه ات رو زنت بکشه. خب طبیعیه این یک نوع سبک جنایی هست که ما بهش میگیم قتل غیر دست خود شخص.یعنی زنه باید میکشته. چون باید میرفته. اما زن اینجا نقطه سر در گم پرونده هست چون معلوم نیست کجاست. و این رو ما نمیدونیم.خب کاراگاه جوان در این شعبه بنظرم این پرونده میتونه جزو سنگین ترین پرونده های جنایی این دایره باشه.و برای تو که کاراگاه جوان هستی میتونه در یک سال کاریت جزو تجربه متفاوتی باشه.یک شوخی بکنم باهات انگار سنگینی این پرونده در حدی بود که بگیم قاتل خود مقتوله.
مرد کنار قبر مینشیند زن کنار قبر مینشیند و کودک کنار قبر مینشیند کارگردان کات میدهد.خب فیلمبردارها خسته نباشید عوامل فیلم. پایانه باز رو فیلمنامه نویس گذاشته باید خسته نباشید بهتون بگم. بازیگر نقش قاتل مرد. اما به نظرم باید فیلمنامه نویس در حالی که فیلمنامه رو رئال کرده تا حدودی و خیال رو زیاد کرده پایانه رو با انگیزه اینکه چرا اول اونا در قبرستان میایند جمع میکرده. خب فیلمنامه نویس بیا بگو خودت. ولا این دوصحنه اول و آخر نوعی روح همون کودک هستند که پدر و مادر خودشو در خودش جمع میکنه. بنظرم کودک همون پدر میشه و کودک همون مادر.جناب فیلمنامه نویس ما منتقد نیستیم اما فردا منتقدین از شما سوال میکنن که این چه ربطی بهم داره.بنظرم پدر و مادر کودک نوعی از تخیل کودک هستند که دو صحنه آخر جدا از فیلم در قسمت جنایی هست و قسمت بقولی خیالی یا صحنه جدا بافته از فیلم نیستند شاکله فیلم هستند چون این دو برداشت اول و آخر فیلم رو به معناگرایی هم میکشونه چون کودک داره پدر و مادرش رو تصور میکنه.از نظر اون واقعا اونا نمردن در حالی که داره اول فیلم نشون میدم که کودک داره فیلم رو پیش میبره. این در قبر رفتن هر سه مثل تموم شدن رویای کودک هست از زندگی در جسمش که میتونه پدر و مادرش رو تصور کنه. در حالی که برای اون مادرش همون مادره و پدرش همون پدر و دوست نداشته اینجوری باشه زندگیش اون یک زندگی گرم و سوزان کنار پدر و مادرش میخواسته شمع از این لحاظ کار میکنه.چون تصور اون از زندگی با این برداشت که با خود پدر که هر دو رو به قبر میبره میشه همون کودک که در نگاه پدر و مادرش به خاک میره و همراه اونا به زندگی اونجوری که نمیخواسته بشه پایان پذیر میکنه تا برداشت آخر که مرد کنار قبر میشینه.و زن و کودک انگار کودک در حالی خودش رو در حال پدرش میزاره و مادرش که دوست داره اونا دوباره در هم باشن و زندگی کنن. اگه این در نظر پدر کودک میبود شاید با این که از نظر کودک هست جالتر باشه چون کودک هست که دوست داره در اونا زندگی کنه حتی با تلخی رفتن از زندگی چون دوست نداره حقیقت تلخ زندگیشو باور کنه. اما در نهایت با همون باور به ذهن ماهیت در پدرش رفتن به قبر بر میگرده.انگار کودک داره از زبان مادر و پدرش حرف میزنه و اینکه فیلمنامه با دو آستانه باز و پایانه باز و وسط اون که جریان جنایی هست که میشه تلفیقی از دو سبک برداشت با بیننده که میتونه دقیقن همین برداشت بشه یا برداشت دیگه در هر صورت من دست در فیلمنامه نمیبرم. کارگردان هم گفتم ریسک کار بالایه.منتها کارگردان خودشون نظر آخر رو میدن. خب از نظر من هم مشکلی نیست منتها کار سخت از نظر شما و من و منتقدین فیلم خواهد بود...
نویسنده-حسام الدین شفیعیان