رفت غروب پشت دل غم زده ای
ابرهای سیاه پر میشد
روی امواج تفکر حرف بود
ماهی از تنگ چرا پر میزد
تا کجا دریا بود تا کجا باران بود
ساحل از دور چقدزیبا بود
روی شن ها کسی راه میرفت
با خودش بود ولی ماه میرفت
در بر خود چه غوغایی داشت
مثل آدم شنی بود انگار
مثل شنزار که باد میبردش
و تلاطم داشت زخود غم میشد
رفت به دریا که موجی شود از خود بیخود
و زخود موج به ساحل میزد
آدمک رفتو رفت تا ته دریا نرسید
این جهان خط به پایان نرسید
دفتر مشقی شد دفتر حرفی شد
دفتر پاک شده در ذهن ها
آدمک حرف میشد...
شاعر-حسام الدین شفیعیان
رفته ام از بر تو تا خود صبح
صبح غزل ها دارد
صبح ناوگان بارانی شد
قطرات دل دریایی اشک میشد
رنگین کمان در کجا دور میزد
دور خود تا کجا پل میزد
من از اول ندانستم که شب همان صبح بود که روشن میشد
تا خود دشت لاله ها شور میشد
ساعتی در خود از تفکر بارها بر میخ فکر من کج میشد
میخ در دفتر من میخکوبی مدادی ولی از میخ آهن
بنگارم جهان بر در دل که جهان هم ندارد دلبر
مگر از دل به دل خود بکارد نهال ورنه آنجا که نیست مزرعه ی بی حاصل
بذر خوبی بکاریم زهم تا بروید گل آفتابی که شود گردانی تا به خورشید آفتاب
شمع شمعی که میسوزیم ما پر پروانه نداریم ولی بلدیم پر گشودن چو پروانه
انسان کجای دفتر تاریخست بر انسان چقد تاریخست
تا بخوانی زیادی از خود بروی دفتر تاریخ از خود
شوالیه تک و تنها سمفونی شب بود
کنار تقاطع شهر مثنوی حرف بود
تک و تنها قهرمان تاریخ بود
بدون اسب مرد تنهای شب های زمستان بود
تک قدم هایی که میبرد ستاره را
آدم آهنی شب زده ی ترانه را
کوچ کن حروف تقاطع بی حرفی
قدم قدم تا باران کنار جاده ی بی مسافر شب های برفی
سیاره ای که پنچره را باز نکرد به روی چند فصل چند حرف چند شعر
و بازگرد به تنهایی خود به جایی دور از زمین به دور پیله ابریشم پروانه ای
حسام الدین شفیعیان
سکوت زد شب درون تنگ ماهی
ماهی شب زده به صبح طلوعی که آرزوی دریا بود
چند نقطه شعر میزد تنگ دل آدمی
باز دریایی که میبرد درون خود حجم کلمات را
تا آسمان فاصله ای نیست شب با تمام ستاره هایش دور نیست...
حسام الدین شفیعیان
منو ماه و قصه شبو شب زده باز تنهائیم
دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم
شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی
من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی
باز تبر زفعلو زماضی بعید
ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح
قصه شب غزلی تا دل صبح
ما در بارگه مسیر طوفان افتیم
هم کشتیو هم ساربان ها سازیم
باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده
باز جمله زفعلم پیدا
حال اندر دل من غم شیدا
مرگ دروازه قاپیدن جسم
روح خسته زجسمی خسته
شب همه شب شکن سد بدلت
که به دریا بزنی در به دلت
اینجا هوا میل شنفتن دارد
قصه شب همی فعل نبردن دارد
با دل من همی تار شنفتن دارد