/رد شدن از خود درون ساختن زخود /
رد میشود مردی از سنگ بی قبری
سنگ در صدا آمد ای مرد چه میجنگی
گفتا زبهر رفتن گفتا زمرده افکن
نظر بیفکن از قبر ببین چه سرد هست مردن
ما تند دویده رفتیم ما کند دویده رفتیم
ای زنده زمردن مردن زتند دویدن
مرگ ارابه ران قصه مرگ اسب تیز دویدن
مرد از نظر زسنگی قبر از نظر زمردی
گفتا کجای قصه مردن دارد غصه
گفتا نگاه بیفکن دور ورت زسنگها
تاریخ نموداریست آغاز زپایان ربودن ها
گفتا زطفل افکن پیرو جوان بیفکن
افکنده شو زتاریخ رد شو زمردن از من
گفتا چه شد مردی گفتا زمرگ جستن
گفتا زجستنی تو خوب دونده افکنی تو
مرگ گهواره واره هستش کودک بغل زدستش
چندو زسن و سالی بغل فتاده آهی
نگاه نمود دوری نه سنگ بود نه قبری
خود در نظاره افکند خود مردنش بیفکند
زیر همی رفتن روی همی ماندن
بهر کفن بجنگی بهر کفن نیرزد
چون هر چه هستی ماند جز کفن زماندن
نه تن خود بماند نه پارچه نه سنگی
در این جهان نظر کن چند میلیاردو چندی
رفتن زرفتنی نو ماندن زماندنی نو
نه کهنه ماند نه نویی نه مانده چو زنویی
مرد سنگ را شکستش خود در میان شکستن
هم تاریخ شکستن هم ماهو هم به سالی
کودک زآواز شو چون ماه به ماه زسالی
هان ای که تند دویدی آهسته ران دویدی جستن دویدنی نو
جستن زنو زنویی مرگ ارابه ربودن جسم ارابه ران بودن
تاریخ را ورق زن نه اسب ماندو نه راندن نه ماه آن همان دم
نه خورشید زنودم دم دم زنو تولد دقایق گریه زخنده
خنده زنو گریه زبردن تابوت جهانی تابوت دواندن
شادی زقصه ها رفت گریه زقصه ها ماند
گریه زقصه ماندن شادی زقصه راندن
گفتا جهان نیرزد چون خنده چو زگریه
بین همی دو دم را فرصت زجای غصه
مرد را نگاه کردی قبر را نظاره کردی
سنگ را شکست تاریخ زیر دمی دمی نو
قاصدک شعر مرا برد کجا
قاصدی برد برای غم آن جا زنو
قصه از اول خط بود چه شد
یکی بودو یکی نبود چه شد...
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/زندگی در فصل ها/
من با وزن شعر سبک وزنم
توی کلمات رود نثر روان سمت دریای جملات تلاطم موج های خوش رقصم
من بادبان سرگردان باحرفم
یک سبد واژه ی سرفصلم
جایی در آخر شعر تخلصی بی اسم روی شعر مهری زده بر شعرم
در خواب و بیداری شور این فصلم
نشسته بر قوس رنگین کمان
دور دور رنگ این رنگین کمان خوش رقصم
سفرنامه ی بی سفر از سفرهای هر فصلم
توی دفتر شعرها پر از حرفم
روی قلم جوهره ی معنای هر فصلم
بارانی که میبارد روی قصیده ها در هر شعر خوانش هر نسلم
شاعر-حسام الدین شفیعیان
خط دو خط دگر خطهای دگری
نثرو دونثرروان زان روان زپیکری
بتراشو بتوازون تا سطر سطر شعر تو گل کند
بتراوش زقلم تا خط فکر تو زفکری زفکرهای دگری گل کند
بربتابان زقلم نورو دو خطی بکشان واژه را هل بده نقطه زبیتی بتراوش زتوانایی خطی زخطی دیگر
شمعو شمع پروانه دور قلم واژه را حرف بزن فریاد زهجایا کلمات را حرف دگر
دو سه بیتی غزلی خوانو غزل خوانی از این سطر دگر
منو من زمنی خود شکن از من زمنی تا زمن از من گذری بر دل ما چون هنری
مغز شعر از کلام همان فکرست زبیان از تو و من منو ما زمنی چون زمن از ما زما چون گذری
گذری از گذر شعر زبعدو زقبلو زماضی بعیدو زفعل حال چون زکمالات سو بگیر تا روشن فکنی
فکن از فکر دگر فکن از فکرهای دگری چون تو زبیتی زغزل در شکنی تو همان مرد سفری
حسام الدین شفیعیان
/چو مجنون شویم یا لیلی/
مجنون ندارد زخطر در ره آن ماهو و غزل
لیلی چو مجنون شود در ره این راه خطر
فرهادو و آرش کمان نگیرند باز قلم نو شوند
حافظو سعدیو خیام غزل نو شوند
فردوسی و مولوی مثنوی گذارند بر هم
شاهنامه نو شود شاعر پل شود
همه ره در پی آن شور شود
جوشش نو شود نو زشور شور شود
صبحگاهی که زند بانگ زگلبانگ چهچه
راه سختی که آسان شود از نور شود
ای خدا جان چرا دل ندارد زمن از بی خبری
هم خبردار شود هم غزل خوان شود
دل من در پی ماضی بعید میزند از خود آهنگ
در کجا ماضی شود در کجا مصرع نو
زدر چاه فکندند زپیراهن او
یوسف گمگشته هاییم زپیراهن او
پیراهن یوسف خبر از شعر دارد
یک نفر تاب و دل تنگ زمشکل دارد
پر پرواز پرنده ز زخمی روشن
جای چنگ پیراهن زخم های جهانی دارد
زخم جهان پیراهن پرنده قفسی نو دارد
گمگشته ایم در دل شب
یک نفر ساز موافق دارد
شب نویی شعر نویی غزل نو زنویی نوتر
ساعتها هم زتیک تاک زحاصل دارد
یک نفر گفت کجا رفت آن یوسف مصری کهن
اندرین شعر یوسف ها چه مصرها دارد
مصرع چلچله از شعر فراوان دارد
چاه مصر یا زکنعانی که تب هجران دارد
یک نفر سوی آسمانو یک نفر سوی زمین
یک نفر منتظر شعله سرکش دارد
فانوس شویم نور اگر زمشکل دارد
حسام الدین شفیعیان