/پشت پرچین اقاقیها/
دل دلکنان دل بطلب که دلی داری دست
آری از دست برون یا که خودت گلی داری زدست
زخم بر قلب زدن کار همی آسان بود
کاشت آن گل به دلی که دلش دریا بود
رود شد عشق ولی در پی دریاها بود
پشت پرچین اقاقیا کمی نور زرخ مهتابان بود
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/آدمک و مترسک/
ای مزرعه از خواب بلند شو
دهقان فداکار زخواب بلند شو
شهر چوبین نشود ای حقیقت زرخ خورشید بلند شو
بذر خوبی کمی کاشتنم حرفی شد
ای گندم از گنمدزار بلند شو
مترسک قصه آدم شد
کشاورز بهر درو کردن با داس بلند شو
شالیزار یعنی روییدن
ای مرد کهن بار دگر باز بلند شو
خواب مترسک ندارد حرفی
از آدمک قصه های توی مترسک بلند شو
/ناخوانا و خوانا/
چه حکایتیست قصه ناخوانا خواندن
زیر بار جملات هی مکرر خواندن
فالش بود نت های منو تو
روی سکانه دست های خوب خوانا شدن
شعرم تبری بود به قلب آهن
آهن شکستو قلب آهن شد
آهن زقلب شکستیم تا جای دل جانانه نشستن
مرحم بشویم زخم آهن
آهن زخمو آدم آهن
آهنی گر شکند درون آدم
پتک بردارو درون خود نو شو ای آدم