حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

جغرافیای کلاغ ها

کلاغ های سیم خاردار جغرافیای کوتاهی دارند

چند بلوکه آهن پر های ریخته زیادی دارند

روی تابلوی خطر عمق غرق شدن بود مگر

کلاغ های قصه بی خانمان آخر قصه هم نرسیدند

جغرافیای ادبیات خارج از جغرافیا

کلمات زنگ زده ی تابوت انگیز

قصه ی تولد شمع باران خاموشی

نقطه های الفبای الفبای زندگی

ستاره های دنباله دار مشکی

روبان های قرمز خاکستری

زمین بنفش زمین زرد زمین قرمز

تابلوی خنده کج رونده از غم بود مگر

داوینچی هم ون گوگ درون خود بود مگر

قصه آدمهای تاریخی قصه ادمهای شنی

زمین چند غزل خواندگی پدر خوانده تمام سکانس بازندگی

الهیات در هم الهیات بر هم الهیات چند فلسفه ای

دانشنامه ی آزادگی دانش از دانشمندگی

فکر های فلز زده فکر های اهن زده فکر های تک سلولی

کلمات آتشین کلمات  کبریتی کلمات روشنایی

ساز چند ساز نزدگی ساز نت های بازندگی

ساز شیپور جنگ جهانی نهم جنگ قطعه موتسارت زدگی

شاخه ی گنجشک زدگی بلبل غم زدگی تاریخ ورق زدگی

سوت سوت چراغی روشن فانوس کم نفت سو سو زدگی

حسام الدین شفیعیان

/روزهای تاریک ،شب های روشن/

/روزهای تاریک ،شب های روشن/

اینجا شبهایش بوی دلتنگی دارد

کلاغ قصه باز هم قصه ناگفته از زندگی دارد

برایم ساز میزنیو من با ساز زندگی شهر را تار میزنم

بلند زیر آواز میزنم غم را بیدار میکنم

کمی با او حرف میزنم

دفترم را که میخوانی

بدان برای اشکهایت کمی واژه کم داشتم بجایش نشدم شاید مرحمت اما برایت قصه از فردا بدون 

کمی بودن از فالش میزنم

حسام الدین شفیعیان

خواب زمستانی

شهر خواب بافتنی زمستانی

شهر خواب طولانی چهارراه حروف

آجرهای درهم تکیده ساختمان های غروب

بلواری که میبرد زندگی را جای پنهانی

جایی در شهر مردی میزد تار تنهایی

خزان برگ گرفته شهر درد و غم داشت

اینجا شهر آرزوها کمی حرف میداشت

برای شعرم بافتنی میبافی

آدم برفی ها  همیشه قصه رفتن دارند

حسام الدین شفیعیان

ستوده باد فصلی نو

شاخه های بهار  درختان بهاری و گلفشانی فصل

پاییزی یا زمستانی یا تابستانی که فصلی دگر دارد

نغمه خود را به فصل ها بدهیم

بهار هم شکرانه شکوفه ها میشود

تابان خورشید و خورشید تابان در آسمان

شعله سرکش در پرتو هایی درخشان

ستوده باد فصلی نو در رویش

شهری که نیست...

پشت آهن ها دریا هست

پشت دلتنگی ها شهری نیست

قایق سهراب دگر جا ندارد

نیمایی یوشیجی پشت دلتنگی  قبیله نیست

شهر سهراب دگر پشت دریا نیست

شاعر را قایق رفتن نیست

از پشت پنجره ی باز صحبتی نیست

مولوی راه آهن را جای رفت و برگشتن نیست

تاکسی دربست نیست اتوبوس ها رفته اند

مسافری در ایستگاه ماندن نیست

خط تاکسی را خط برگشت نیست

صدای راننده را آواز نیست

روی صندلی ایستگاه اتوبوس مردی با تمام خیره شدن ها نیست

حسام الدین شفیعیان